محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

پل طبیعت

جمعه صبح علیرغم اینکه من شب قبل اصلا نخوابیده بودم و استرس پایان نامه ای رو که برا استاد فرستاده بودم داشتم مجبور بودم برم کتابخونه. به آیدا گفتم ولی نیومد برا همین بابا شهرام برا اینکه من رانندگی نکنم گفت خودش منو می رسونه. برای همین سه تایی رفتیم و قرار شد تو با بابا تا من تو کتابخونه کارم رو انجام میدم شماها برید پارک و پل طبیعت که عکساش رو برات گذاشتم. ناهار با بابا شهرام خوردی پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده بهت خیلی خوش گذشته بود. می گفتی تو پارک شربت آبلیمو با خاکستر ( خاکشیر)می فروختند ولی تو آب لیمو خوردی.   ...
2 خرداد 1394

بزرگ شدی

بزرگ شدی محمدطاها خیلی بزرگ، اینقدر که تمام حالتهای مامان رو می فهمی ، اینقدر که نمی تونم یک لحظه تو لک برم. برنامه هام بهم ریختس، کلافم، یک گوشه نشستم پای لب تاپ دنبال مکاتبات و ارسال مقالاتم هستم. میگی خدایا من از دست این مامان چی کار کنم؟ مامانم نباید ناراحت شه ولی همش ناراحت می شه؟ حالا که خوابیدی اومدم بالاسرت، دارم بزرگ شدنت رو تماشا می کنم. چقدر خوشحالم، چقدر خوشحالم که پسرم لحظه به لحظه مامانشو می فهمه. براش دعا می کنه. چقدر خوشحالم که در کنارم هستی و در قلبم می رویی، می رویی و شاخه و برگ می گیری. زندگیم در کنار تو هستی می گیرد. بر بزرگ شدن و رسیدن به اهداف والای زندگیت از اعماق وجودم ش...
30 ارديبهشت 1394

سفر شمال

هشتم اردیبهشت ماه من و شما و بابا شهرام رفتیم شمال . من پرده هایی رو که خریده بودم آوردم و اونروز نصب شدند. بابا شهرام هم اسپیلت هایی رو که خریده بود هماهنگ کرد تا بیارن. فردا صبحش بای نصب اسپیلت ها آمدند و انگار نه انگار ما خونه رو تمیز کرده بودیم دوباره کلی کثیف کاری شد. ولی چون قرار بود مامانی و بابایی و مبینا هم بیایند سریع خونه رو مرتب کردیم. شب مامانی اینا اومدن ساعت 12 رسیدن و من شام قورمه سبزی درست کردم اینقدر خسته بودن که تا شام خوردن خوابیدن. خلاصه تو برناممون تو شمال ی شب رفتیم آب پری و جمعه هم رفتیم دریا تا تو بازی کنی و شنبه صبح هم برگشتیم. خیلی خوببود همه چیز فقط یک بدی داشت که ما اونجا اینترنت نداریم و تمام مود هامون اونجا خط ...
24 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

محمد طاهاي شيطون دو هفتست كه برنامه ريزي مي كنيم و با ماماني ميريم بيرون هفته پيش رفتيم امامزاده صالح و كلي توي كوچه پس كوچه هاي تجريش دنبال سمنو فروش محبوب ماماني گشتيم تا ماماني سمنو بخره بعد هم نهار خورديم و اومديم خونه و بعد از كمي استراحت رفتيم تكواندو  ديروز هم اول ماه رجب بود من خونه رو مرتب كردم و با ماماني براي ديدن لوستر رفتيم شريعتي كه البته مورد پسند هم واقع نشد ماماني با خودش الويه آورده بود و از همونجا سنگك تازه خريديم و توماشين كه زير درخت توت پارك شده بود و عالي بود خورديم، به تو خيلي خوش گذشت و استقبال كردي بعد اومديم و من يك قالچيه براي جلو تلويزيون خريدم و اومديم خونه، خدارو شكر روزهاي خوبي داريم كاراي منم ...
1 ارديبهشت 1394

سال 1394

بهار مبارک سلام پسر شیرین من می خوام برات از آغاز بهار و سال نو و تحویل سال بگم. امسال قرار گذاشتیم تا شب عید را شمال بگذرانیم در ویلایی که بابا به تازگی خریداری کرده بود. برای همین یک هفته قبل از عید درصدد خرید مبل و تخت برای ویلا شدیم که الحمدلله انجام شد. فردای چهارشنبه سوری من و تو بابا شهرام رفتیم شمال و جاده خلوت بود بابا به نمایندگی زنگ زد تا برای نصب یخچال بیان. فردا بعدازظهر وسایل ما رسید و خیلی زیبا شد. بابایی امسال چون شیفت بود باید می رفت سرکار و مامانی و مبینا هم که هیچ برای همین ما تنهای تنها بودیم. قبل از ارسال وسایلها برای نصب ماهواره آمدند آخع تلویزیون با آنتن نمی گرفت و حتما می بایستی ماهواره داشتیم خاله آ...
12 فروردين 1394

سفر سه روزه شمال

 سلام مامان بعد از امتحانات من و بابا تصمیم گرفتیم سه تایی هم به قصد تفریح و هم به قصد خرید ویلا بریم شمال  4 شنبه 30 بهمن ماه صبح زود راه افتادیم و سه تایی رفتیم شمال اول رفتیم نمک آبرود تا به زمین سری بزنیم بعد ناهار رفتیم کته کبابی دایی و دلی از عزا درآوردیم کم کم به سمت خزرشهر راهی شدیم که تو مسیر قبل از نوشهر رسیدیم به روستای چلک خییللللللللللی قشنگ و تمیز بود چند تا ویلا اونجا دیدیم و دوباره راه افتادیم و رفتیم ویلای خزرشهر هوا خیلی سرد بود تا ویلا بخواد گرم بشه جون من بالا اومد حتی شب با کاپشن خوابیدم. صبحش بعد از صرف صبحانه راه افتادیم البته ناگفته نمایند کلی هم قبلش فوتبال دستی بازی کردیم خلاصه رفتیم ایزدشهر و رویا...
5 بهمن 1393

بدون عنوان

25 دی امتحان پایان ترم سوم دانشگاه من بود و من خیلی هول بودم شما با باباشهرام خونه بودی و من با آیدا دوستم برای امتحان اونم 5 تا تو یک روز رفتم دانشگاه .چه روز بدی بود پر از استرس. اینقدر امتحان هوش مصنوعی سخت بود که هیچکس از عهدش درنیومد و آخردست استاد گفت نمره ها روی نمودار می بره. ولی تموم شد و گذشت . جمعه تو با بابایی قرار داشتی بری استخر و چون شهرام درس داشت من تو رو بردم خونه مامانی و خودم هم اونجا موندم تا تو برگردی. خیلی بهت خوش گذشته بود و حسابی با بابایی از خودتون پذیرایی کرده بودین. شنبه من متوجه شدم که یکی از درس های ترم جدید فعال شده و مطالبی برای ترجمه ارائه شده . ای باباااااااااا دوباره روز از نو و روزی از نو ای...
30 دی 1393