محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

دیشب باباجون که اومد خونه سه تایی رفتیم دکتر ارتوپد آخه من احساس کردم کف پای تو صاف. تو راه باباجون به من یک هدیه داد یک انگشتر. انگشتری که سرویسش رو کادو برای زن عمو مرجان خریدیم و من انگشترش رو خیلی دوست داشتم. ذوق کردم و سورپرایز شدم بابا این روزا خیلی حواسش به منه 😁برای داشتن همسری مهربان و گل پسرم خدارو شکر می کنم.بعد رفتیم دکتر و گفت درجه صافی زیاد نیست و برای شما کفی تجویز کرد که اونم گرفتیم. از اونجا رفتیم باشگاه خادم مدت زیادی که کلاس تکواندو نرفتی استاد نریمانی با بابا صحبت کرد و قرار شد از استاد بهنام نامه بگیریم و تو کلاس رو شروع کنی. دیگه انشاله از هفته آینده ورزش شروع میشه و ببینم چه می کنی.         ...
11 دی 1393

واکسن شش سالگی

از اونجا که روز دوشنبه شما با یک برگه برای سنجش مدرسه اومدی خونه من مجبور شدم بعد از دکتر خودم ببرمت مرکز ساریخانی برای سنجش. تست بینایی و شنوایی و هوش انجام شد و قدت 128 بود همه می گفتن ماشاله قدش بلنده و من تو دلم قربون صدقت می رفتم چون کارت واکسنت ناقص بود فرداش سه شنبه من و تو بابا رفتیم و واکسن شش سالگیت رو زدی الهی مامان قربونت بشه که اصلا هیچ وقت با آمپول زدنت مشکل نداشتم و یک مرد واقعی هستی من و تو اومدیم خونه و من مرتب بهت رسیدگی می کردم تا تب نکنی امروز هم نذاشتم بری مدرسه چون هوا آلوده است و  خواستم خونه استراحت کنی. امروز سوره هایی که قرار بود یاد بگیری به 5 تا رسید حمد توحید کوثر ناس و والعصر
10 دی 1393

بدون عنوان

این آجیلی که برای شب چله بردیم برای زن عمو مرجان و من و زن عمو شراره درست کردیم اینجا رفته بودیم پاساژ گردی اینجا تو هتل گلوریا هستیم با امیر محمد اینجا تو استخر هتل با امیر محمد و سپهر و نیما خیابان شیخ زاید از طبقه بیست و ششم هتل گلوریا آخر شب تو عروسی عمو بهروز ...
9 دی 1393

بدون عنوان

امروز باهات قهرم حرف نمی زنم فقط تو دلم قربون صدقت می رم دلم برات تنگ شده آخه دیشب خیلی بهم ریختم از دستت کارت شده این که فقط کارتون اونهم کارتون تکراری بیبینی . و پا به پای من بشینی برای سریالهایی که بدرد سن تو نمی خوره مجبورم باهات قهر باشم تا خودتو اصلاح کنی . الان که دارم اینو می نویسم داااری تو اتاق بازی می کنی. دوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم   ...
15 آذر 1393

استادیوم بازی ایران و کره

27 آبان ماه مصادف بود با اولین سالگرد فوت آقاجون( بابابزرگ من) اون روز من تو خونه کارامو انجام دادم و تا تو از مدرسه آمدی با هم رفتیم خونه مامان بزرگ سر راه یه دسته گل رز هم خریدیم. همه اونجا بودند و سفره را آماده کرده بودند قرار بود ختم انعام خونده بشه. بعدازظهر بابایی اومد اونجا دنبال تو و چون مجلس زنانه بود با بابایی رفتی استادیم. بازی ایران و کره نکته جالبش برام اینجا بود که می گفتی مامان کره ای ها نمی گفتن دودورودروددود ایرااااااااان!!!!!!!! آخه مامان اونا تیم مقابلن پسرم چه توقعی داااااااریااااااا!!!!! با علی کریمی، آندره تیموریان و .... عکس داری که می تونی عکساتو ببینی.   خیل...
28 آبان 1393

مسافرت به شمال

ا ز اول آبان ماه با استعفای من موافقت شد و من ماندم در خانه. روزا رو نمی دونم چطور شب می کردم اینقدر کارای عقب افتاده بود که باید انجام می شد چه درسی و چه از لحاظ کارهای خانه. حالا اومدم برات بگم که به مناسبت تاسوعا و عاشورا هفته گذشته يعني  12 و 13 آبان ماه تعطیل بود و ما همگی یعنی من و تو و بابا شهرام- خانواده مامان- خانواده خاله پروین - آقاجون و مامان زیبا- مینا و شوهرش- مامان بزرگ و دایی داود رفتیم شمال خزرشهر حرکت ما دوشنبه تاسوعا بود برای همین من شنبه رفتم کتابخونه و تکالیف دانشگاه رو با آیدا انجام دادیم. یکشنبه من رفتم تره بار با مامانی تو تره بار احساس کردم حالم بد کلیه هام درد داشت برا همین اومدم خونه مامانی و بابا ...
17 آبان 1393

استعفای مامان

سلام مامان   خبر ویژه امروز روز خیلی خوبیه برای من . روز آزادی و شادی من از بانک ، بالاخره استعفا دادم این قدر فکر استعفا حتی حالمو توی این چند روز خوب کرده بود که کارام خوب پیش می رفت و حتی فکرم تو درس خوندن باز شده بود. صبح اول وقت استعفامو دادم حالا تا طی شدن مراحل اداری تو بانک هستم. حالا دیگه از این به بعد من هستم و تو. تو می ری مدرسه و من کتابخونه درس می خونم و کارمو انجام میدم. در مورد اینکه خونه نشین هم نباشم می رم دنبال کار بیمه و با دایی داود اونجا رو می گردونیم. ...
22 مهر 1393

14 مهر تولد محمدطاها

تولد امسال شما مصادف بود با یک عالمه کار برای من و بابا چون تازه اسباب کشی کرده بودیم. برای همین بازم نتونستیم برات جشن بگیریم و من برات یک کیک خریدم و رفتیم خونه مامانی و بابا شهرام هم کتدو برات یه دست کاپشن شلوار قرمز نایک خرید. سبز باشی امید زندگی من.   ...
15 مهر 1393

سنندج

پنج شنبه 20 شهریور من به اتفاق آقای پدر یعنی بابا شهرام اومدیم اصفهان و یه راست ده شب ساعت 10 بود رسیدیم اونجا و تو با یه دسته گل میمون از من استقبال کردی. عمو کوروش و عمو بابی هم اومدن اونجا و فرداش یعنی جمعه همگی برای ناهار رفتید خونه دخترخاله صدیقه دختر خاله بابا شهرام ولی من و باباشهرام و عمه شهین نیومدیم. کلی گردو خوردیم این دو روز اونجا . شنبه صبح من و شما و بابا شهرام به مقصد سنندج راه افتادیم و بابایی و مامانی و خاله مبینا به همراه دایی داود از تهران. اونا یک ساعت زود تر از ما رسیدن. من مهمانسرا گرفته بودم خیلی بزرگ بود و برای تو عاااااالی بود چون حسابی توش بدو بدو می کردی. روز یکشنبه رفتیم مریوان می خوا...
29 شهريور 1393