محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

اولین کاردستی محمد طاها برای مدرسه( الگو سازی)     نقاشی محمد طاها از دسته عاشورا     ...
2 آبان 1394

واكسن دوماهگي

مسيحاي عزيزم امروز بعد از رفتن خان داداش به مدرسه من و تو و بابا شهرام رفتيم برا واكسن دوماهگيت. قد و وزنت انجام شد و شما در خواب ناز بودي كه البته برا واكسن بايد بيدار ميشدي. واكسن رو تو پاي چپت زدن و شما يك جيغ بلند زدي ولي از اونجايي كه خيلي آقايي سريع آروم گرفتي و تو بغل مامان خوابت برد. الهي قربونتون برم محمدطاها هم تو اين چند سال اصلا اذيتي برا خوردن دارو و زدن آمپول برا من نداشت. به هر حال بايد بگم دو ماهگيت مبارك مامان
29 مهر 1394

هفت سالگيت مبارك

محمدطاهاي عزيزم زيباترين ترانه هستي يكسال ديگر سپري شد و يك سال ديگر بزرگ تر شدي و يكسال ديگر به زندگي ما نور بخشيدي  و زيباترين لحظه ها را برايمان ساختي و چقدر زيباست لحظه هاي با هم بودنمان در هفتمين سالروز تولدت آسمان و زمين را برايمان بهشت كردي و سبز ترين خاطرات را از آن ما كردي حضور گرم و هميشگيت را از خدا خواهانيم و هزاران بار شكرگزار معبود بي پايان   تولدت مبارك مامان بابا برادر كوچكت مسيحا   كادوهاي امسال من و بابا شهرام هم يك دست لباس تيم ملي فوتبال ايران از طرف بابا و يك زنجير نقره از طرف مامان از طرف ماماني و بابايي يك دست گرم كن از طرف عمه ...
15 مهر 1394

جشن شکوفه ها

چراغ علم و دانش اندوزی بر تو روشن و مبارک 29 شهریور ماه جشن شکوفه ها ساعت 9 صبح دبستان شهید یحیی زاده     ...
1 مهر 1394

بدون عنوان

محمدطاها و مسيحاي عزيزم روزي خواهد رسيد كه تعريفش شبيه حالا نيست ، بزرگتر مي شويد و گاه نامش را ميگذارند  پيري،،،،، روزي كه دستهايتان فقط ريحان مي چيند، آرام راه مي رويد و كوتاه قدم بر ميداريد روزي خواهد رسيد كه ديگر امروز نيست  كه آن روز هم لذت خودش را دارد   و من براي تمام لحظه هاي زندگيتان سلامتي و شادي آرزومندم ...
21 شهريور 1394

ده روزگي

10 روز گذشت امروز براي چك آپ بردمت پيش خانم دكتر شكوهيان تا ببينم وضعيت وزن گيريت چطور بوده كه خداروشكر همه چيز خوب بود بعد از دكتر اومديم خونه و من سريع دوش گرفتم و رفتيم خونه ماماني كه البته فقط خاله مبينا خونه بود و بعد از يك ساعت ماماني و بابايي اومدند، بابا شهرام هم ساعت سه اومد دنبال ما تا بريم دكتر داودي بخيه هاي منو باز كنه، و قرار شد محمدطاها با بابايي به كلاس تكواندو برود تو مطب  موقعي كه دكتر داشت كار مي كرد نظرم به يك شعر جلب شد گر طبيبانه بيايي به سر بالينم به دو عالم ندهم لذت بيماري را واقعا در مورد اين دكتر فرهيخته صدق مي كرد دكتري مهربان و با دقت در مورد سلامت بيمارش كه اميدوارم خدا عمر با عزت بهشون ...
8 شهريور 1394