محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

  بالاخره روز موعود فرا رسید و صبح روز پنج شنبه 29 مرداد ماه ساعت 6.45 من به همراه بابا شهرام و محمدطاها و مامانی راهی بیمارستان شدیم. استرس داشتم حتی از دفعه قبل بیشتر اما همه چیز خوب پیش رفت و من برای اتاق عمل آماده شدم. ساعت 9.30 رفتم اتاق عمل و همینطور که صلوات می دادم  ماسک بیهوشی را روی بینی ام گذاشتند و مرتب دعا می کردم که همه چیز به خیر و خوشی انجام شه و برای همه دعا کردم که دیگه سرم گیچ رفت....... درد زیادی داشتم توان بلند شدن و دیدن روی پسرم رو نداشتم برا همین با ناله و استرس فراوان اولین سوالی که از پرستار پرسیدم سلامت تو بود بعد از بابا شهرام خواستم تا عکسایی که می گیره رو به من نشون بده. خلاصه بابای...
4 شهريور 1394

مسيحا

مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد كه از انفاس خوشش بوي كسي مياد   مسيحا تاريخ تولد: ١٣٩٤/٠٥/٢٩ ساعت ١٠ صبح بيمارستان آريا دكتر عبدالمجيد داودي وزن :٣.٢٥٠ قد:٥٠ سانتيمتر
1 شهريور 1394

تعيين تاريخ زايمان

  خدارو شكر داريم به لحظه موعود نزديك ميشيم خيلي نزديك اما از اتفاقات اين چند وقت برات بگم، دوشنبه قبل من و بابا رفتيم دكتر و  دكتر بعد از معاينات الحمدالله از وضعيت هر دو راضي بود با توجه به سفري كه در پيش داشت همه جوانب و احتياطات رو هم در نظر گرفت و نامه بيمارستان هم داد كه اگر خدايي نكرده اتفاقي افتاد ما به بيمارستان مراجعه كنيم . يك سري آزمايش هم بمن داد تا انجام بدم و وقتي برگشت براش سريع ببرم تا قبل از بيمارستان بدونه اوضاع چطوره. خلاصه همونن شب نصف شب با توجه به صحبت هايي كه در مورد گروه خوني شده بود من مضطرب دنبال مدركي دال بر منفي بودن خون محمدطاها بودم كه متاسفانه نتيجه اي نداشت برا همين روز سه شنبه دا...
27 مرداد 1394

شكل خدا

امروز خونه ماماني: محمدطاها به نظرت خدا چه شكليه؟ يك شكلي هست ديگه ولي به نظر من خدا شكل يك دايره است!!!!! اولش تعجب كردم اما راست ميگي مامان خدا دايره است از يك نقطه شروع ميشه و وقتي دورش ميزنيم نقطه  پايانمونم همونجاست  مررررسي پسرم خدا رو شناختم
14 مرداد 1394

دسته گل امساااال

سلام آقا پسرااااااي خوبم امروز با يك دسته گل محمدطاها اومدم حالا نه كه همش تقصير شما باشه ها ولي خوب ديگه ديروز براي من يك ليوان آب آوردي و ليوانش رو رو زمين گذاشتي كه باعث شد به پاي من گير كنه و بيفتم زمين و دستم آسيب ببينه، اينقدر گريه كردم كه زنگ زدي به بابا و بنده خدا باباشهرام با عجله خودشو رسوند قرار بود شبش خاله پروين بياد خونه ما براي همين بعد از اينكه دست منو بست رفتيم هايپر و جوجه كباب خريديم و سر راه رفتيم دكتر كه متاسفانه گفت گچ لازمه ولي با اصرار من آتل بست اما چرا گفتم دسته گل؟؟؟؟ اخه پارسال هم ناخن پام ،،،،،،،،،،، شب خاله پروين اينا اومدن و شام دور هم بوديم خيلي پسر خوبي بودي عزيزم٠ صبح جمعه همگي رفتيم مولوي...
26 تير 1394

بدون عنوان

شنبه صبح من خیلی کار داشتم اما به تو هم قول دادم تا عمو بابک اینا تهران هستند و نرفتند اصفهام بازم ببرمت اونجا ببینیشون. آخه روز قبلش اومده بودند تهران چون عروسی دعوت داشتند. من کارهای خانه را انجام دادم و رفتیم تا از اونجا هم بریم کلاس تکواندو. نیکتا و میترا دوستان مامانی اومده بودند خونه مامانی و مامانی به من گفت بعد از کلاس بریم اونجا منم حلیم خریدم و رفتیم تا ساعت 12.30 شب اونجا بودیم. قرار بود یکشنبه بریم برای داداش کوچولو لباس بخریم . برا همین من و تو و خاله مبینا و مامانی رفتیم خونه مامان بزرگ تا هم مامانی اونجا کار داشت کارش را انجام دهد و بعد بریم خرید. مبینا همونجا موند و با ما نیامد و ما رفتیم سه راه جمهوری برای داداشی لباس ...
1 تير 1394

بدون عنوان

هرگز هیچ روز زندگیت را سرزنش نکن! روز خوب به تو شادی می دهد روز بد به تو تجربه و بدترین روز به تو درس می دهد....! فصلها برای درختان هر سال تکرار می شوند اما فصلهای زندگی انسان تکرار نشدنی است... تولد...کودکی...جوانی...پیری و دیگر هیچ تنها زمانی صبور خواهی شد که صبر را یک قدرت بدانی نه یک ضعف! آنچه ویرانمان می کند، روزگار نیست، حوصله کوچک و آرزوهای بزرگ است....!   ...
7 خرداد 1394