محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

سفره صلوات

الهم صل علی محمد و آل محمد اینم یک عکس از سفره صلوات ما محمدطاها به دلیل تعطیلی مدارس به علت آلودگی هوا رفته بود اصفهان و با ما نبود   ...
1 بهمن 1394

دعا براي پسرانم

محمدطاها و مسيحاي عزيزم پسران خوبم من امشب دستها را برده ام بالا  سپردم دل به آن والا و از عمق وجود خود خدایم را صدا کردم نمی دانم چه می خواهید ولی امشب برایتان برای رفع غمهاتان براي قلب زیباتان برای آرزوهایتان به درگاهش دعا کردم  و میدانم خدا از آرزوهاتان خبر دارد و در قلبم یقین دارم دعاهایم اثر دارد .   عزيزان مادر  هر موقعي كه اين پست رو خونديد بدونيد كه مامان هميشه براي عاقبت به خيريتان دست به دامن خدا بود
23 دی 1394

پسر شیطون من محمد طاها

اینم از عشق مامان شیطون و با نمک گهگاه مامان رو به نقطه جوش می رسونه   اینجا شهرک زعفرانیه است با مامانی و بابایی رفته بودیم   اینم با پنبه در گاموس یک ماه قبل از به دنیا آمدن مسیحا اینجا هم شهریور 94 قبل از بازگشایی مدارس ...
4 دی 1394

ديسك گردن

آذر آمد آذر با درد آمد كمر درد زياد باعث شد تا برم دكتر و راديولوژي و دكتر تشخيص ديسك گردن داد و اين يعني اينكه آب يخ ريختن رو سرم درست وقتي احساس كردم كه بعد از دكتر شهرام رفت سركار و من و مسيحا تنها و من توان شست و شوي او را نداشتم  ده روز خونه ماماني سپري شد درد ، شرمندگي از روي ماماني كه زحمت من و مسيحاو محمدطاها به دوشش بود ده جلسه فيزيوتراپي ده حجلسه ترس و استرس زمين گير شدن و عدم توانايي آغوش كشيدن مسيحا و ديدن مسيحا موقع شير خوردن ده روز نگراني و حسرت درس خوندن با محمدطاها تا اينكه بعد از د ه روز اومدم خونه سه روز تعطيلي و حضور شهرام عزيز در كنارم سه روز استراحت بيشتر آذر با درد سپري ميشود كاش ...
13 آذر 1394

بدون عنوان

محمدطاها امشب در نبود بابا شهرام ي فنجان چاي مهمانم كردي و من مهمان يك فنجان چاي داغ كه پسرم ميزبانش بود بودم يكبار ديگر بزرگ شدنت را به رخ كشيدي گذر زمان را به من نشان دادي بزرگ شدي مادر و من به دنبال كودكي تو بخند، قهقهه بزن، بچگي كن اما زود بزرگ نشو كه در آن سوي زندگي و بزرگي هيچ خبري نيست هيچ
21 آبان 1394

حسودي

چند روزي بود كه محمدطاها آبريزش بيني داشت و اين كم كم به يك سرماخوردگي تبديل شد طبق معمول سينوزيت خوب منم كه ديگه داروهاش رو از بر بودم خودم دارو دادم و مايعات و الحمدلله پسر گلم بهتر شد ولي خودم چنان از پا افتادم كه سرفه و بدن درد امانم را بريد تا اينكه يك قرص كلداكس خوردم شب مسيحا بر خلاف هميشه براي شير بلند نشد و من فكر ميكردم كار خدا رو ببين چقدر هواي منو داره اما از اونجايي كه فرداش ملا مسيحا خواب بود شك كردم و در اينترنت سرچ كردم و متوجه شدم تاثير ديفن هيدرامين شب قرار شد ماماني و بابايي بيان پيش محمدطاها و مسيحا كه من و شهرام بريم دكتر اما در كمال ناباوري محمدطاها رفت پيش شهرام محمدطاها: بابا برا چي ميريد دكتر بابا: ...
19 آبان 1394