محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

دسته گل امساااال

سلام آقا پسرااااااي خوبم امروز با يك دسته گل محمدطاها اومدم حالا نه كه همش تقصير شما باشه ها ولي خوب ديگه ديروز براي من يك ليوان آب آوردي و ليوانش رو رو زمين گذاشتي كه باعث شد به پاي من گير كنه و بيفتم زمين و دستم آسيب ببينه، اينقدر گريه كردم كه زنگ زدي به بابا و بنده خدا باباشهرام با عجله خودشو رسوند قرار بود شبش خاله پروين بياد خونه ما براي همين بعد از اينكه دست منو بست رفتيم هايپر و جوجه كباب خريديم و سر راه رفتيم دكتر كه متاسفانه گفت گچ لازمه ولي با اصرار من آتل بست اما چرا گفتم دسته گل؟؟؟؟ اخه پارسال هم ناخن پام ،،،،،،،،،،، شب خاله پروين اينا اومدن و شام دور هم بوديم خيلي پسر خوبي بودي عزيزم٠ صبح جمعه همگي رفتيم مولوي...
26 تير 1394

بدون عنوان

شنبه صبح من خیلی کار داشتم اما به تو هم قول دادم تا عمو بابک اینا تهران هستند و نرفتند اصفهام بازم ببرمت اونجا ببینیشون. آخه روز قبلش اومده بودند تهران چون عروسی دعوت داشتند. من کارهای خانه را انجام دادم و رفتیم تا از اونجا هم بریم کلاس تکواندو. نیکتا و میترا دوستان مامانی اومده بودند خونه مامانی و مامانی به من گفت بعد از کلاس بریم اونجا منم حلیم خریدم و رفتیم تا ساعت 12.30 شب اونجا بودیم. قرار بود یکشنبه بریم برای داداش کوچولو لباس بخریم . برا همین من و تو و خاله مبینا و مامانی رفتیم خونه مامان بزرگ تا هم مامانی اونجا کار داشت کارش را انجام دهد و بعد بریم خرید. مبینا همونجا موند و با ما نیامد و ما رفتیم سه راه جمهوری برای داداشی لباس ...
1 تير 1394

بدون عنوان

هرگز هیچ روز زندگیت را سرزنش نکن! روز خوب به تو شادی می دهد روز بد به تو تجربه و بدترین روز به تو درس می دهد....! فصلها برای درختان هر سال تکرار می شوند اما فصلهای زندگی انسان تکرار نشدنی است... تولد...کودکی...جوانی...پیری و دیگر هیچ تنها زمانی صبور خواهی شد که صبر را یک قدرت بدانی نه یک ضعف! آنچه ویرانمان می کند، روزگار نیست، حوصله کوچک و آرزوهای بزرگ است....!   ...
7 خرداد 1394

پل طبیعت

جمعه صبح علیرغم اینکه من شب قبل اصلا نخوابیده بودم و استرس پایان نامه ای رو که برا استاد فرستاده بودم داشتم مجبور بودم برم کتابخونه. به آیدا گفتم ولی نیومد برا همین بابا شهرام برا اینکه من رانندگی نکنم گفت خودش منو می رسونه. برای همین سه تایی رفتیم و قرار شد تو با بابا تا من تو کتابخونه کارم رو انجام میدم شماها برید پارک و پل طبیعت که عکساش رو برات گذاشتم. ناهار با بابا شهرام خوردی پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده بهت خیلی خوش گذشته بود. می گفتی تو پارک شربت آبلیمو با خاکستر ( خاکشیر)می فروختند ولی تو آب لیمو خوردی.   ...
2 خرداد 1394

بزرگ شدی

بزرگ شدی محمدطاها خیلی بزرگ، اینقدر که تمام حالتهای مامان رو می فهمی ، اینقدر که نمی تونم یک لحظه تو لک برم. برنامه هام بهم ریختس، کلافم، یک گوشه نشستم پای لب تاپ دنبال مکاتبات و ارسال مقالاتم هستم. میگی خدایا من از دست این مامان چی کار کنم؟ مامانم نباید ناراحت شه ولی همش ناراحت می شه؟ حالا که خوابیدی اومدم بالاسرت، دارم بزرگ شدنت رو تماشا می کنم. چقدر خوشحالم، چقدر خوشحالم که پسرم لحظه به لحظه مامانشو می فهمه. براش دعا می کنه. چقدر خوشحالم که در کنارم هستی و در قلبم می رویی، می رویی و شاخه و برگ می گیری. زندگیم در کنار تو هستی می گیرد. بر بزرگ شدن و رسیدن به اهداف والای زندگیت از اعماق وجودم ش...
30 ارديبهشت 1394

سفر شمال

هشتم اردیبهشت ماه من و شما و بابا شهرام رفتیم شمال . من پرده هایی رو که خریده بودم آوردم و اونروز نصب شدند. بابا شهرام هم اسپیلت هایی رو که خریده بود هماهنگ کرد تا بیارن. فردا صبحش بای نصب اسپیلت ها آمدند و انگار نه انگار ما خونه رو تمیز کرده بودیم دوباره کلی کثیف کاری شد. ولی چون قرار بود مامانی و بابایی و مبینا هم بیایند سریع خونه رو مرتب کردیم. شب مامانی اینا اومدن ساعت 12 رسیدن و من شام قورمه سبزی درست کردم اینقدر خسته بودن که تا شام خوردن خوابیدن. خلاصه تو برناممون تو شمال ی شب رفتیم آب پری و جمعه هم رفتیم دریا تا تو بازی کنی و شنبه صبح هم برگشتیم. خیلی خوببود همه چیز فقط یک بدی داشت که ما اونجا اینترنت نداریم و تمام مود هامون اونجا خط ...
24 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

محمد طاهاي شيطون دو هفتست كه برنامه ريزي مي كنيم و با ماماني ميريم بيرون هفته پيش رفتيم امامزاده صالح و كلي توي كوچه پس كوچه هاي تجريش دنبال سمنو فروش محبوب ماماني گشتيم تا ماماني سمنو بخره بعد هم نهار خورديم و اومديم خونه و بعد از كمي استراحت رفتيم تكواندو  ديروز هم اول ماه رجب بود من خونه رو مرتب كردم و با ماماني براي ديدن لوستر رفتيم شريعتي كه البته مورد پسند هم واقع نشد ماماني با خودش الويه آورده بود و از همونجا سنگك تازه خريديم و توماشين كه زير درخت توت پارك شده بود و عالي بود خورديم، به تو خيلي خوش گذشت و استقبال كردي بعد اومديم و من يك قالچيه براي جلو تلويزيون خريدم و اومديم خونه، خدارو شكر روزهاي خوبي داريم كاراي منم ...
1 ارديبهشت 1394