محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

سفر بدون مامان و بابا به اصفهان

عزیزم دیشب من و بابا شهرام رو به مقصد اصفهان همراه با عمه شهین و سپهر  تنها گذاشتی و رفتی   نمی دونی چقدر ذوق رفتنت اونم با اتوبوس رو داشتی.... خوش باشی مامان الهی ...
29 مرداد 1393

بدون عنوان

یکشنبه  شب رفتیم بنگاه و خونه رو فروختیم. خوب به سلامتی اینم از این و حل شد. انشااله همه کارا هم به همین خوبی پیش بره. خدایا من ، بابا شهرام و محمد طاها همین الان و از همین اینجا از تو متشکریم. دیشب من تصمیم گرفتم تا قلک تو رو که از اول تولدت داشتیش بشکونیم تا برای خونه جدید من برات یه قلک جدید هم بخرم . قلک شکست اما در کمال نا باوری باید بگم چیز زیادی جمع نشده بود. این سری باید فقط و فقط اسکناس جمع کنی . ...
13 مرداد 1393

عروسی عمو بابی

  سه شنبه صبح ساعت 9.30 رفتیم دنبال عمو محسن تا بریم اصفهان وقتی عمو محسن رو برداشتیم برای خداحافظی و دادن کلید خونه رفتیم پیش مامانی . ساعت 10 از خونه مامانی  به سمت اصفهان حرکت کردیم در طول مسیر خدا رو شکر کردم که عمو محسن با ما بود چون با تو صحبت می کرد و تورو که هی می پرسیدی کی می رسیم سرگرم می کرد. ساعت 14.30 رسیدیم اصفهان که مامان بزرگ قورمه سبزی درست کرده بود و عمو کوروش و سپهر هم اونجا بودند. بعد از ناهار زن عمو شراره و امیر محمد هم اومدند. شب قرار بود بریم حنا بندان عمو بابی. من و زن عمو شراره و مامان بزرگ رفتیم آرایشگاه و شب تو هم یه شلوار و پیراهن پوشیدی که خیلی خوش تیپ شده بودی،  اسپرت به قول خودت. تو مراسم حن...
13 مرداد 1393

خرید لباس برای عروسی عمو بابی

خوش تیپ مامان سلام چند روزیه که برای عروسی عمو بابی دنبال لباس برات هستم. شنبه ای رفتیم ولی چون شهادت بود مغازه ها بسته بودند و فقط چندتایی باز بودند که البته کت هم که ما می خواستیم داشتند ولی راستش چون می خواستیم چند تای دیگه هم ببینیم نخریدیم بالاخره روز پنج شنبه بابا شهرام که خونه بود اومد مهد کودک دنبال تو و من هم از باک یه راست اومدم خونه و ناهار رو که خوردیم خوابیدیم و ساعت 6 سه تایی رفتیم خیابان بهار ولی اونجا به غیر از همون مغازه ای که شنبه رفته بودیم کسی کت نداشت لباساشون هم خیلی زشت بود برای همین سریع اومدیم خیابان سنایی. و از مغازه مرسی ماما همه لباساتو خریدیم . کت، پیراهن، شلوار، پاپیون . هزار ماشااله مامان خیلی تی...
4 مرداد 1393

بدون عنوان

چند تا مسئله پیش اومده که می خوام بهت یادآوری کنم. اول اینکه روز جمعه من داشتم طلاهامو مرتب می کردم و تو با ناباوری تمام پرسیدی این همه انگشتر می خوای چی کار ؟ اولاً این همه نه و سه تا بیشتر نبود. بعد می گی یکیشو بزار برای زن من . من که نمی تونم دست خالی برم پیشش. دوم اینکه به کلاس فوتبالت خیلی علاقه مند شدی خیلی. اینقدر که استاد بهت گفته هم حملت و هم دفاعت خوبه و جز کسانی هستی که پیشنهاد دادند بری آکادمی فوتبال( همین جا باید بگم که تو به آکادمی می گی آکادامی) قسمت جالبش اینه که وقتی با شهرام صحبت می کنی خیلی اصطلاحات رو بامزه می گی. مثلاً دیشب داشتی می گفتی بابا استاد به من می گه هم تو حمله خوبی هم تو دفاع ولی...
30 تير 1393

بدون عنوان

سه شنبه چون تو کلاس فوتبال داشتی برای همین نمی تونستی پیش من بمونی و صبح با بابا شهرام رفتی کلاس از اونجایی که من مادرم و دلم نمیاد خودم خونه باشم و تو مهد کودک ظهر اومدم دنبالت اصلاً فکر نمی کردم نتونم رانندگی کنم موقع کلاچ گرفتن جونم می رفت خیلی درد داشت اینقدر که پشیمون شدم با ماشین اومدم دنبالت. تو که داشتی ناهار می خوردی تا منو دیدی ناراحت شدی آخه می دونی من امروز برات ساندویچ مرغ گذاشته بودم با شربت سکنجبین ولی تو نخورده بودی برا همین تا منو دیدی شوکه شدی. من دم در داشتم با خاله بهار صحبت می کردم و حواسم هم زیر چشمی بهت بود با بی میلی تمام ناهار می خوردی. خاله داشت می گفت محمد طاها و یکی دیگه از بچه ها تنها بچه هایی هستند که از س...
19 تير 1393

ناخن مامان

ديروز صبح زهرا مامان علي و الينا دوستاي تو در كلاس تكواندو اس ام اس زد كه بريم پارك ميعاد من با خاله عاطي اومدم دنبال تو و از اونجا دو تايي رفتيم تره بار چون من ماشين نداشتم يه كم هويج و يه كاهو خريديم و اومديم سرراه يه سنگك هم خريديم تا رسيديم من تو رو حمام كردم و چند تا لقمه از اون سنگك تازه با پنير و شير خوردري و خوابيدي من هم سريع غذا رو آماده كردم و ساعت ٧ راهي پارك شديم بابا هم رفته بود بنگاه نشست داشت و من دل تو دلم نبود وقتي رسيديم پارك تو مشغول بازي شدي كه يه دفعه موقع بالا رفتن از سرسره سرت به ميله خورد و گروم صدا كرد ضعف كرده بودي ولي بعد از چند دقيقه گريه كردن دوباره مشغول بازي شدي بابا كه كارش تموم شد به ما زنگ زد و اومديم خون...
16 تير 1393

بدون عنوان

دنیای من گاهی باورم نمی شود که روزگار گذری سریع دارد. با غم ها و شادی هایش می گذرد و هیچ یک ماندنی نیست گاهی همه اینها فراموشم می شود. اما با دیدن تو باورم نمی شود که اینقدر بزرگ شده باشی بزرگ شدنت حسرتی بزرگ به دلم می گذارد و اینکه چرا بهتر با هم سپری نکردیم. بزرگ شدنت به من یادآوری می کند که زندگی بد جور در جریان است بی وقفه. وقتی سر کمد لباست می شینم تا مرتب کنم هر بار چند دست لباس جدا می کنم که دیگه اندازت نیست. خودت هم باورت نمی شه که چه اندازه ای بودی و چه اندازه ای شدی. باورم نمی شود که آرزوی شیرکاکاوئی تو تبدیل به داشتن تبلت و موبایل شد و با ورم نمی شود که در پی داشتن ماشین ( Porche )هستی؟!!! چ...
12 تير 1393