محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

نمی دونم چرا این روزای آخر اینقدر دیر می گذره .   دیگه نمی تمونم زبان هم بخونم حوصلم سر رفته از زبان خوندن. یه خبر خوبی هم نمی گیرم انگیزه پیدا بشه. امروز یه جا خوندم خوبی بادبادک اینه که با وجودی که می دونه زندگیش به یه نخ بنده ولی بازم تو آسمون میخنده و می رقصه بادبادک هم نیستیم.  
23 اسفند 1390

خروج ممنوع

چندی پیش تصمیم گرفتیم به همراه خانواده محترم آقازاده و همسر گرامی سال نو میلادی را در دبی بگذرانیم. خلاصه با مکافات فراوان ۹ روزی رو مرخصی گرفتیم و برنامه ها که برای خودمون چیدیم تا روز پنج شنبه ۸ دی ماه مصادف با ۲۹ دسامبر ساعت ۳.۳۰ صبح رفتیم فرودگاه همه کارا مون انجام شد و قرار بود که ساعت ۷ صبح پروازمون باشه گفتیم بریم دم گیت منظر باشیم همسن که رفتیم وارد مرحله پاسپورت چک شدیم گفتند که خروج ممنوع بله همسر بنده ممنوع الخروج شدند شاکی ایشون هم وزارت دارایی خلاصه هیچی اولش ناراحت بودیم ولی بعد فکر کردم اگه روز مصاحبه ما معلوم بود و این سفر سفر مصاحبه ما بود چی می شد.وای خدای من چه سخت. یعنی واقعاً بابت این بدهی ها نباید خود شخص اطلاع داش...
10 دی 1390

فایل نامبر کبک

هورراااااااااااااااا   بلاخره بعد از بیست بار ارسال مدارک و برگشت به دلیل نقص مدارک امروز سه شنبه ۱۰/۸/۹۰ وقتی ایمیلم را چک کردم دیدم هورررراااااا شدیم فایل نامبر ما هم رسید. خدا رو شکر حالا دیگه می تونم بگم ما هم می تونیم روش حساب کنیم که می ریم مصاحبه. پس فرانسه بخونیم .خیلی ...
10 آبان 1390

بدون عنوان

  سلام از بعد از مریضیت تصمیم گرفتم دیگه تا جون درست حسابی نگرفتی نبرمت مهد کودک دیگه پیش مامانی بودی. ما به مامانی خیلی مدیونیم . خیلی برای تو وقت گذاشت و حوصله کرد. دی ماه 1388 ما تو رو بردیم اصفهان و اونجا موندی توی این فاصله که تو نبودی ما خونه رو کاغذ دیواری کردیم. نقاشی کردیم تا وقتی تو میایی دیگه خونه تمیز باشه ولی من هرشب بالشت رو می گرفتم تو بغلم و بو می کردم دلم برات یه ذره شده بود ولی برای اینکه جلوی بابا تودار باشم و سعی کنم که نزارم اونم جای خالی تو رو احساس کنه برو خودم نمیاوردم و زمانی که بابا نبود های و های گریه می کردم. آخر دی من و بابا اومدیم دنبالت. باورم نمی شد بزرگ شده بودی . خیلی هم با مزه ......چه ل...
21 تير 1389

بیمارستان محمد طاها

  سلام خدمتت عرض کنم فاصله زیادی بین این پستهات افتاده . در این مدت یعنی از شش ماهگیت ما تصمیم گرفتیم شما رومهد کودک بزاریم چون مرخصی زایمان من تموم شده بود و ن می بایست می رفتم سر کار. اولین مهد کودک شما باغ شادی بود که تو خیابان عقیل بود.تازه یک هفته شده بود که تو رفتی مهد کودک که سرماخوردی و هر روز هم بد تر شدی تا من مجبور شدم تورو پیش مامانی بزارم ولی یه روز که اومدم دنبالت مامانی گفت تبت اصلاً پایین نمیاد و من حواسم باشه. شب توی خونه که تب داشتی کمی آب هندوانه خواستم بهت بدم که دیدم داری می لرزی با بابا سریع بردیمت بیمارستان ابن سینا ولی متاسفانه اونجا پزشک اطفال نداشت و من تو رو بردم بیمارستان کودکان در خیابان طالقانی. بعد ا...
27 ارديبهشت 1388

زایمان من

یک روز قبل از زایمانم یعنی ۱۳ مهر رفتم پیش دکتر و قرارمونو برای فردا فیکس کردیم حس خوبی بود فردا می دیدمت قرار شداز ساعت ۸ شب من ناشتا باشم چون خیلی گرمایی بودم دکتر گفت بهترین و خنک ترین اتاق عملو بر میداریم تلفنی با بیمارستان هماهنگ کرد خودش هم یه نوه کوچولو داشت گفت من حتماً سر ساعت میام نکنه زنگ بزنی نی نی مارو بیدار کنیا  شب اومدم خونه مامانی با اونا هم قرار گذاشتم و اومدم خونه دوش گرفتم لاک زدم که پسرم منو خوشگل و مرتب ببینه خلاصه همه چی آماده بود صبح ساعت ۷.۳۰ رفتیم دنبال مامانی و رفتیم بیمارستان - کدوم بیمارستان ؟؟؟؟ بیمارستان آریا و خلاصه از من آزمایش گرفتن و اینا من فقط از سوندش می ترسیدم مامان برا همینم دکتر گفت مال اینو زو...
20 مهر 1387

پسر من

تو آمدی که بخندی، خدا به من خندید و استخاره زدم، گفت طاهايم باشي خدا کند که ببینم گلی ز گلهایی خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی خدا کند پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر پدرت باشی بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست پسرم باشی   محمدطاها رضايي همامي تاريخ تولد ١٣٨٧/٠٧/١٤ ساعت تولد:٩٠٤٥ محل تولد:تهران بيمارستان آريا دكتر:عبدالمجيد داودي وزن: ٣.٦١٠ گرم قد: ٥٠ سانتيمتر     ...
14 مهر 1387