محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1394/4/1 12:39
نویسنده : مامان
55 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه صبح من خیلی کار داشتم اما به تو هم قول دادم تا عمو بابک اینا تهران هستند و نرفتند اصفهام بازم ببرمت اونجا ببینیشون. آخه روز قبلش اومده بودند تهران چون عروسی دعوت داشتند.

من کارهای خانه را انجام دادم و رفتیم تا از اونجا هم بریم کلاس تکواندو. نیکتا و میترا دوستان مامانی اومده بودند خونه مامانی و مامانی به من گفت بعد از کلاس بریم اونجا منم حلیم خریدم و رفتیم تا ساعت 12.30 شب اونجا بودیم. قرار بود یکشنبه بریم برای داداش کوچولو لباس بخریم . برا همین من و تو و خاله مبینا و مامانی رفتیم خونه مامان بزرگ تا هم مامانی اونجا کار داشت کارش را انجام دهد و بعد بریم خرید. مبینا همونجا موند و با ما نیامد و ما رفتیم سه راه جمهوری برای داداشی لباس و شیشه شیر خریدیم اونم به سلیقه قشنگ شما.

ناهار خاله مینا خورش بادمجان درست کرده بود ناهار رو خوردیم و رفتیم ساعت 4 دنبال بابایی و اومدیم خونه مامانی. یک ساعت هم اونجا موندیم و وقتی برگشتیم من لباس های نوزادی که خریده بودم را شستم. و بخشی از کمدش را با هم چیدیم.

از اونجا که روز شنبه صبح باهم رفته بودم برای ثبت نام مدرسه و گفتند که الویت با بچه های پیش دبستان خودمون و شاغل دولتی برای همین اموز به همراه مامانی رفتیم تا دوباره ثبت نامت کنیم . مامانی موفق شد با ناظم مدرسه صحبت کنه و نظر مساعد رو ازشون بگیره. و شما در شیفت صبح مدرسه ثبت نام شدی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)