محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

تولد مجید

امروز ساعت ۴ از بانک اومدم بیرون و رفتم دنیال طاها چون شب می خواستیم بریم تولد مجید و می دونستم شام دیر می خوریم و منم ناهار نخورده بودم با طاها سفارش یک پیتزا دادیم و خوردیم و بعد شروع به حاظر شدن کردیم. استرس اینو داشتم که چه طوری با ماشین خودمون بریم جا پارک راحت پیدا می شه یا نه شلوغ یا نه اصلاً می تونم آدرس پیدا کنم یا نه زنگ زدم به شهرام باهاش مشورت کردم و قرار شد با آژانس برم. خلاصه ماشین اومد و ما رفتیم خوب بود همه چی ولی تا از در رفتم تو یاد شهرام افتادم ولم می کردی سیر گریه می کردم من همیشه با شهرام خونه صدف رفته بودم و از تمام اون خونه با شهرام خاطره داشتم. کلی رقصیدم و طاها هم با گوشیم بازی می کرد خوش گذشت همه چی خوب بود طاها این...
21 اسفند 1391

بدون عنوان

امروز هوا خیلی بهاریه   از در که اومدیم بیرون بارون نم نم به باریدن گرفت استرس اینو داشتم که خدماتی مهد دیر برسه و من نتونم به موقع برم بانک برا همین به آیناز اس زدم که شاید دیر برسم. طاها رفت مهد و من ساعت ۷.۴۰ از جلوی مهد راه افتادم خدا رو شکر با اون باران تند که به باریدن گرفته بود ولی ۷.۲۰ بانک بودم. روزها داره به کندی می گذره فقط از این خوشحالم که سه شنبه رو مرخصی گرفتم و فقط امروز و فردا رو باید یه جوری بگذرونم.کاشکی بگذره دو روزه موندم چطوری بهش بگم که من ۴ روز تو عید نمیام و مرخصی میخوام برم ولی نمی دونم گوش شیطون کر وقتی به آیناز گفتم گفت اگه غرغر کرد یا چیزی گفت بگو با من هماهنگی  ولی مشکل اینجاست که ...
20 اسفند 1391

بدون عنوان

امروز صبح با طاها زود از خونه زدیم بیرون تا هم من براش کمی خرید کنم و هم اینکه باید زود می رفتیم تا منم به کارم برسم بچم وقتی باباش نیست باید کله سحر بیدار شه بالاخره یکی از خاله ها اومد مهد و در را بازکرد و طاها رفت منم سریع خودمو رسوندم بانک. اما........... از اونجایی که چند روز پیش ماشین همکارم آقای ملتی افتاد تو جوب جلو پارکینگ و من بهش کلی خندیدم  امروز نوبت من بود و ماشینم افتاد تو جوب ولی خوب خدارو شکر راحت در اومد. امروز یه سکوتی اینجا حکمفرما بود که همه بچه ها خودشون صداشون دراومد. این روزا منم خیلی استرس پایان سال رو دارم کاشکی این روزهای آخر به خوشی بگذره .   بعد ازظهر رفتم دنبال طاها امروز نمایشگاه کاراشون بود پپ...
19 اسفند 1391

امتحان آشپزی درجه 1

امروز امتحان آشپزی  درجه ۱ داشتم . صبح با بابا رفتیم برا امتحان اصلاً قبلش استرس نداشتم ولی نمی دونم چرا تارسیدم اونجا و چشمم به بچه ها افتاد یه کم دلشوره گرفتم نشیتم یه نگاهی به کتاب تست انداختم و رفتیم که بریم برا امتحان نسرین، بیتا و خانم طاهری هم با من بودند. همین که از در خواستم برم تو چون کارت ملی پیشم نبود کارت ورود به جلسه رو ازم گرفتن شانس آوردم بابا با هام بود و مدرک شناسایی رو بهشون نشون دادم و رفتیم همیشه امتحانات فنی حرفه ای غیر استاندارد هستند. یه سوالاتی داده بودند که تو هیچ عطاری پیدا نمی شه. بابا اونجا منتظرم بود بعد از امتحان باهم برگشتیم بنزین زدیم و تا رسیدم خونه کوله بارم را جمع کردم و رفتم یوگا دلم طاقت نمی آورد با...
18 اسفند 1391

یک روز برفی

امروز صبح که از خواب پاشدم تنها بودم گل پسر که خونه مامان بزرگش و بابایی هم که دبی وای چه منظره ای بود برف یه عالمهههه. باورم نمی شد وقتی با ماشین اومدم بیرون دیدم چه خبره چه منظره ای به به . اصلاً دلم نمی خواست بیام سر کار حالا که شهرام نیست دلم می خواست پیش طاها باشم و برم بازی ولی خوب دیگه .....  هوای پارک رفتن و کوه ایناست   امروز همه رفتن جلسه من و آیناز هم کلی از پشت پنجره اتاق کنفرانس بیرون و خ ستاری را که با برف زیباتر شده بود تماشا می کردیم. فردا امتحان دارم امتحان آشپزی درجه ۱ .... حالا با این برف و وای وای  یعنی چه طوری می شه رفت اونم کجا نازی آباد ...
17 اسفند 1391

بابا شهرام ناقلا

شهرامم نازنینم امروز داری می ری امارات و منو گل پسرت رو تنها می ذاری آخه این رسمشه می دونی امسال ما چقدر تو رو کم داشتیم نمی دونم چرا هر وقت می خوای بری اینقدر بهونه گیر می شم دنبال اینم که یکی بهم یه حرفی بزنه من حالشو بگیرم از طرفی استرس میاد سراغم که نگو. خیلی وقت بود که دیگه نمی نوشتم ولی دوباره اینقدر دلم گرفت که داری میری که خواستم اینجا اینا رو بنویسم برات . خدا پشت و پناهت باشه . حالا شبا به عشق تو که باskype باهات حرف بزنم میام خونه. ...
16 اسفند 1391

روزهای کاری

۱۴ آذر:امروز آخرین روز کاری من در مدیریت امور اعتبارات بانک پاسارگاد بعد از ۵ سال بود. با یک خاطره بسیار بد و دلی پر ازکینه (نمی نویسم  چون خودم هر بار که این خط قرمز رو بخونم یادش می افتم و دیگر نیازی به تایپش در اینجا نیست)اونجا را به مقصد مدیریت امور روابط عمومی ترک کردم.   ۱۵ آذر :اما شروع کاریم در روابط عمومی یه مدیر گلی داشت و با دانستن تجربه کاری من و اخلاق مدیریت قبلی و .... چه تلاشهایی برای برگردوندن من کرد ولی خوب سر لج لجبازی بزرگان سازمان عملی نشد.........خط سبزی در دفتر خاطرات حدوداً یک ماه اونجا بودم ۱۲ دی ماه : روزهایی است که در اداره ساختمان سپری می کنم محیطی که توش کاملاً آرامش دارم و ب...
13 دی 1391

بدون عنوان

اینجا بازار ماهی تو دبی که رفته بودیم برای ناهار ماهی بخریم ولی شما و عمو بهروز رفتین سراغ این آقای کوسه ...
12 تير 1391

عید 91 در اصفهان

محمد طاها بر سر مزار بابا بزرگ ( پدر بابا شهرام) محمد طاها به همراه مامان در باغ پرندگان اصفهان این جا هم باغ پرندگان اصفهان ...
14 فروردين 1391