محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1391/12/19 9:42
نویسنده : مامان
76 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح با طاها زود از خونه زدیم بیرون تا هم من براش کمی خرید کنم و هم اینکه باید زود می رفتیم تا منم به کارم برسم بچم وقتی باباش نیست باید کله سحر بیدار شه بالاخره یکی از خاله ها اومد مهد و در را بازکرد و طاها رفت منم سریع خودمو رسوندم بانک. اما........... از اونجایی که چند روز پیش ماشین همکارم آقای ملتی افتاد تو جوب جلو پارکینگ و من بهش کلی خندیدم  امروز نوبت من بود و ماشینم افتاد تو جوب ولی خوب خدارو شکر راحت در اومد. امروز یه سکوتی اینجا حکمفرما بود که همه بچه ها خودشون صداشون دراومد. این روزا منم خیلی استرس پایان سال رو دارم کاشکی این روزهای آخر به خوشی بگذره .

 

بعد ازظهر رفتم دنبال طاها امروز نمایشگاه کاراشون بود پپسرک سفره هفت سین درست کرده بود وقتی اومدیم خونه باهم یه عصرانه ای خوردیم و اینقدر هوا سرده که خواستیم بریم زیر یه پتوی گرم و نرم که دیگه خوابمون برد و نفهمیدم چی شد که با صدای تلفن که شهرام پشت خط بود از خواب پاشدم و دیدم به به ساعت ۱۰.۲۰ دقیقه است. وای یه سیب زمینی سرخ کرده خوشمزه پا شدم درست کردم با پنیر و  با طاها نشستیم به خوردن به به .... بعد دوباره خوابیدیم .

با یه شدتی داره بارون می باره که نگو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)