محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

تولد مجید

1391/12/21 9:44
نویسنده : مامان
86 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ساعت ۴ از بانک اومدم بیرون و رفتم دنیال طاها چون شب می خواستیم بریم تولد مجید و می دونستم شام دیر می خوریم و منم ناهار نخورده بودم با طاها سفارش یک پیتزا دادیم و خوردیم و بعد شروع به حاظر شدن کردیم. استرس اینو داشتم که چه طوری با ماشین خودمون بریم جا پارک راحت پیدا می شه یا نه شلوغ یا نه اصلاً می تونم آدرس پیدا کنم یا نه زنگ زدم به شهرام باهاش مشورت کردم و قرار شد با آژانس برم. خلاصه ماشین اومد و ما رفتیم خوب بود همه چی ولی تا از در رفتم تو یاد شهرام افتادم ولم می کردی سیر گریه می کردم من همیشه با شهرام خونه صدف رفته بودم و از تمام اون خونه با شهرام خاطره داشتم. کلی رقصیدم و طاها هم با گوشیم بازی می کرد خوش گذشت همه چی خوب بود طاها اینقدر خسته بود که نتونست بیدار بمونه و ساعت ۱۰ توی اون شلوغی خوابید. یه نگاهی به گوشیم انداختم ۱۶ تماس بی پاسخ از مامان و بابا داشتم که اصرار داشتند بیان دنبال ما،  من خیلی ناراحت شدم هی می گفتند که نه نباید شب اونجا بمونی که منم زنگ زدم به شهرام و خواستم بهشون زنگ بزنه و خیالشونو راحت کنه . بعد از شام کیک و آوردند و مراسم کادوها و تا اینکه مهمونا یکی یکی رفتند منم آژانس گرفتم که بیام مجید که فهمید من فردا سر کار نمی رم گفت اصرار داشت که شب بمونم ولی خوب من اینجوری راحت تر بودم چون هم خسته بودند هم اینکه صدف کلی کار داشت. ساعت ۲ شب بود اومدیم خونه و با طاها خوابیدیم ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)