محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1391/12/20 9:43
نویسنده : مامان
69 بازدید
اشتراک گذاری

امروز هوا خیلی بهاریه

 

از در که اومدیم بیرون بارون نم نم به باریدن گرفت استرس اینو داشتم که خدماتی مهد دیر برسه و من نتونم به موقع برم بانک برا همین به آیناز اس زدم که شاید دیر برسم.

طاها رفت مهد و من ساعت ۷.۴۰ از جلوی مهد راه افتادم خدا رو شکر با اون باران تند که به باریدن گرفته بود ولی ۷.۲۰ بانک بودم.

روزها داره به کندی می گذره فقط از این خوشحالم که سه شنبه رو مرخصی گرفتم و فقط امروز و فردا رو باید یه جوری بگذرونم.کاشکی بگذره

دو روزه موندم چطوری بهش بگم که من ۴ روز تو عید نمیام و مرخصی میخوام برم ولی نمی دونم گوش شیطون کر وقتی به آیناز گفتم گفت اگه غرغر کرد یا چیزی گفت بگو با من هماهنگی ولی مشکل اینجاست که هنوز بازم اعتماد به نفس این کارو ندارم که برگمو بهش بدم. اااااااه متنفرم از این سیستم کاری اینجا....

اصلاً دچار سردرگمی شدم شدید ،  از طرفی رفتم کنکور دانشگاه آزاد شرکت کردم ولی کو یه ساعتی که من بتونم کتاب بگیرم دستم اونم چه رشته ای ،،،،، رشته ای که بانک می خواد مدیریت بازرگانی ولی دوستش ندارم کنکور سراسری که شرکت کردم متوجه شدم  که هیچ علاقه ای به این رشته ندارم تازه من که بانک هم دوست ندارم و نخواهم ماند ولی نمی دونم چرا رفتم این رشته رو بخونم. از طرفی امید به وعده های شهرام دارم چون کلاً با این زمان فکر می کنم که نصف بیشتر از عمرمون بگذره تا از کبک خبری بشه.

منتظرم تا سال ۹۲ خیریتی اتفاق بیفته و کار و بارمون جور شه بریم دبی از طرفی محمد طاها هم داره بزرگ می شه و نباید اینجا بره مدرسه هیچ چیزی برای موندن نداره این مملکت.

دلم می خواد زبان بخونم (فرانسه) ولی اگه فرصت پیدا بشه چون رفتم دانشگاه ثبت نام کردم باید اونو بخونم کلاً این روزا از اینکه نمی تونم کاری که دوست دارم را  انجام بدم و باید برای وفق دادن خودم با شرایط و روزگار اولویت بندی کارام رو بهم بریزم ناراحتم.

رفتم دنبال طاها و به سرعت خودمونو رسوندیم به کلاس تکواندو طاها. امروز محمد طاها سر کلاس علیرغم تمام خستگی ولی عالی بود. هم من هم استاد ازش راضی بودیم.

از اونجا رفتیم خونه مامان تا آش رشته که تو این سرما پخته بود رو نوش جان کردیم دوباره با سرعت هرچه تمان اومدیم خونه و به کارامون رسیدیم ...... تقریباً احساس می کنم دارم از خستگی از پا می افتم.

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)