محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

سنندج

1393/6/29 14:43
نویسنده : مامان
80 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه 20 شهریور من به اتفاق آقای پدر یعنی بابا شهرام اومدیم اصفهان و یه راست ده شب ساعت 10 بود رسیدیم اونجا و تو با یه دسته گل میمون از من استقبال کردی.

عمو کوروش و عمو بابی هم اومدن اونجا و فرداش یعنی جمعه همگی برای ناهار رفتید خونه دخترخاله صدیقه دختر خاله بابا شهرام ولی من و باباشهرام و عمه شهین نیومدیم. کلی گردو خوردیم این دو روز اونجا .

شنبه صبح من و شما و بابا شهرام به مقصد سنندج راه افتادیم و بابایی و مامانی و خاله مبینا به همراه دایی داود از تهران. اونا یک ساعت زود تر از ما رسیدن.

من مهمانسرا گرفته بودم خیلی بزرگ بود و برای تو عاااااالی بود چون حسابی توش بدو بدو می کردی.

روز یکشنبه رفتیم مریوان می خواستیم بریم بانه که دیدیم خیلی دوره و به جاش رفتیم مریوان دریاچه زریوار ناهار اونجا بودیم و کباب ماهی خوردیم که خیلی خوشمزه بودخوشمزهخوشمزهخوشمزه ولی برگشتنی به شب خوردیم و جادش خیلی بد بود شهرام هم خیلی هوشیار رانندگی نمی کرد خلاصه با سلام و صلوات اومدیم. دوشنبه رفتیم همون سنندج گشتیم و برا بابا شلوار کردی خریدیم. شب هم رفتیم پارک آبیدر که ی ماشین عروس اونجا بو و ما هم حسابی به افتخارشون دست و جیغ و هورااااااااااااااااااااااا کردیم.جشنجشنجشن

سه شنبه صبح ساعت 11 مهمانسرا رو تحویل دادیم و اومدیم برای ناهار رفتیم همدان و در تپه های عباس آباد ناهار خوردیم سفر خوبی بود. خدارو شکر به همه خوش گذشت.

از همه مهمتر اینکه بعد از 3 هفته پسر ما به خونه برگشت.

چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه  هم با هم بودیم.

چهارشنبه من و تو رفتیم مدرسه تا من روپوش شما رو بگیریم سرمه ای رنگ با نوار طلایی.

پسندها (1)

نظرات (0)