محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

مسافرت به شمال

1393/8/17 16:46
نویسنده : مامان
287 بازدید
اشتراک گذاری

از اول آبان ماه با استعفای من موافقت شد و من ماندم در خانه.

روزا رو نمی دونم چطور شب می کردم اینقدر کارای عقب افتاده بود که باید انجام می شد چه درسی و چه از لحاظ کارهای خانه.

حالا اومدم برات بگم که به مناسبت تاسوعا و عاشورا هفته گذشته يعني  12 و 13 آبان ماه تعطیل بود و ما همگی یعنی من و تو و بابا شهرام- خانواده مامان- خانواده خاله پروین - آقاجون و مامان زیبا- مینا و شوهرش- مامان بزرگ و دایی داود رفتیم شمال خزرشهر حرکت ما دوشنبه تاسوعا بود برای همین من شنبه رفتم کتابخونه و تکالیف دانشگاه رو با آیدا انجام دادیم. یکشنبه من رفتم تره بار با مامانی تو تره بار احساس کردم حالم بد کلیه هام درد داشت برا همین اومدم خونه مامانی و بابا شهرام هم تو رو آورد انجا من تب کردم تب بالا و مامانی ازم مراقبت کرد بعداظهر که بهتر شدم رفتیم هایپر تا خریدهایمان را انجام دهیم و بعد هم خانه و تو با بابا شهرام و بابایی رفتی خونه آقای بهشتی. راستی قبل از رفتنتون نمی دونم چه اتفاقی افتاد که پیکو سه تا جیغ زد من که صداش برام عجیب اومد رفتم دیدم افتاده کف قفس انگار سکته زده بود.

خلاصه دوشنبه صبح زود حرکت کردیم به سمت شمال و ساعت 2 بود که رسیدیم به مقصد و تو از همون ابتدا شروع کردی باززززززززززززززی. هوا هم به جز روز آخر همش بارندگی بود.

پنج شنبه هم برگشتیم تا من جمعش برم دکتر و کتابخونه .

حالا امروز که اینا رو می نویسم باید بگم از صبح خونه تنهام دیگه کم کم دارم تنهایی تو خونه رو حس می کنم از صبح درگیر درسام بودم می دونی ماهواره رو روشن می زارم تا صدا تو خونه باشه راستش دوست ندارم این شرایطو می خوام یه ذره سر و سامان بدم به این درس و بعد دیگه برم بیمه برا کار. نمی تونم خونه بمونم.

عکسا رو طی همین چند روز برات می زارم
 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)