محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1394/6/4 18:38
نویسنده : مامان
54 بازدید
اشتراک گذاری

 بالاخره روز موعود فرا رسید و صبح روز پنج شنبه 29 مرداد ماه ساعت 6.45 من به همراه بابا شهرام و محمدطاها و مامانی راهی بیمارستان شدیم.

استرس داشتم حتی از دفعه قبل بیشتر اما همه چیز خوب پیش رفت و من برای اتاق عمل آماده شدم.

ساعت 9.30 رفتم اتاق عمل و همینطور که صلوات می دادم  ماسک بیهوشی را روی بینی ام گذاشتند و مرتب دعا می کردم که همه چیز به خیر و خوشی انجام شه و برای همه دعا کردم که دیگه سرم گیچ رفت.......

درد زیادی داشتم توان بلند شدن و دیدن روی پسرم رو نداشتم برا همین با ناله و استرس فراوان اولین سوالی که از پرستار پرسیدم سلامت تو بود بعد از بابا شهرام خواستم تا عکسایی که می گیره رو به من نشون بده.

خلاصه بابایی اولین مهمان ما برای دیدن تو بود . بعد عمه شهین ، عمه آدا و مامان بزرگ هم آمدند

اون شب من و مامانی بودیم و تلفنی با مامان بزرگای مامان  حرف زدیم.

جمعه برای ساعت ملاقات خاله مبینا، خاله پروین ، مامان زیبا، عمه سوری نغمه و شوهرش و عمو داریوش و زن عمو ناهید آمدند.

شنبه قرار بود ترخیص شیم برای همین تا قبل از آمدن دکتر من آماده شدم و بعد از ویریت دکتر مرخص شدیم . موقع برگشتن رفتیم دنبال محمدطاها چون می خواست گوسفند کشتن رو ببینه.

ظهر رسیدیم خونه بنده خدا مامانی حسابی تو بیمارستان خسته بود و تو خونه هم کل کارا گردنش افتاد.

تمام این مدت که مامانی تو بیمارستان بالا سر ما بود و تو خونه هم از ما مراقبت می کرد من شرمندش شدم و تنها آرزوم اینه که فرزند لایقی براش باشم و لایق این همه محبت.

هر دوی شما هم باید قدر این مامان بزرگ دوست داشتنی رو بدونید.

 

پسندها (1)

نظرات (0)