محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1393/4/19 10:11
نویسنده : مامان
64 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه چون تو کلاس فوتبال داشتی برای همین نمی تونستی پیش من بمونی و صبح با بابا شهرام رفتی کلاس از اونجایی که من مادرم و دلم نمیاد خودم خونه باشم و تو مهد کودک ظهر اومدم دنبالت اصلاً فکر نمی کردم نتونم رانندگی کنم موقع کلاچ گرفتن جونم می رفت خیلی درد داشت اینقدر که پشیمون شدم با ماشین اومدم دنبالت.

تو که داشتی ناهار می خوردی تا منو دیدی ناراحت شدی آخه می دونی من امروز برات ساندویچ مرغ گذاشته بودم با شربت سکنجبین ولی تو نخورده بودی برا همین تا منو دیدی شوکه شدی. من دم در داشتم با خاله بهار صحبت می کردم و حواسم هم زیر چشمی بهت بود با بی میلی تمام ناهار می خوردی. خاله داشت می گفت محمد طاها و یکی دیگه از بچه ها تنها بچه هایی هستند که از سر کار رفتن مامانشون خیلی ناراحت هستن و تو به خاله گفتی کاشکی مامان منو بانک دیگه بعدازظهرا راه نمی داد تا زود تر بیاد دنبالم. دلم برات سوخت صدات کردم گفتم اگه ناهارت رو نمی خوری بیا بریم. و تو سریع پاشدی و حاضر شدی و مرتب تو راه از من بابت اینکه لقمت رو نخوردی معذرت خواهی کردی منم بهت گفتم تا برسیم خونه تو ماشین بخورش.

وقتی رسیدیم خونه چون تو دیگه سیر شده بودی با هم رفتیم خوابیدیم بعداز ظهر خواست بری پایین تو حیاط بازی کنی و من خواستم تا دیدی که دو تا از بچه های همسایه که خیلی بی ادب هستند تا اومدند بیایی بالا.

واقعاً از این نظر بهت افتخار می کنم داشتی تنهایی بازی می کردی که سرو کله اونا پیدا شد و تا من صدات زدم اومدی بالا خوب منم برام خیلی ارزش داشت برا همین خاله زهرا که اس ام اس داده بود که پارک هستن گفتم به جاش می برمت پارک. ما حاضر شدیم تا بابا اومد و چون می خواست بره بیرون ما رو گذاشت پارک و رفت و تو هم حسابی بازی کردی تا بابا اومد دنبالمون.

دیروز هم اتفاق خاصی نیفتاد و من و تو دو تایی خونه تنها بودیم و بعد ازظهر با شهرام رفتی هم عکس انداختی برای کلاسات و هم تره بار خرید کردی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)