محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

عروسی عمو بابی

1393/5/13 8:21
نویسنده : مامان
123 بازدید
اشتراک گذاری

 

سه شنبه صبح ساعت 9.30 رفتیم دنبال عمو محسن تا بریم اصفهان وقتی عمو محسن رو برداشتیم برای خداحافظی و دادن کلید خونه رفتیم پیش مامانی . ساعت 10 از خونه مامانی  به سمت اصفهان حرکت کردیم در طول مسیر خدا رو شکر کردم که عمو محسن با ما بود چون با تو صحبت می کرد و تورو که هی می پرسیدی کی می رسیم سرگرم می کرد. ساعت 14.30 رسیدیم اصفهان که مامان بزرگ قورمه سبزی درست کرده بود و عمو کوروش و سپهر هم اونجا بودند. بعد از ناهار زن عمو شراره و امیر محمد هم اومدند. شب قرار بود بریم حنا بندان عمو بابی. من و زن عمو شراره و مامان بزرگ رفتیم آرایشگاه و شب تو هم یه شلوار و پیراهن پوشیدی که خیلی خوش تیپ شده بودی،  اسپرت به قول خودت. تو مراسم حنا بندان دختر خواهرهای زن عمو افسانه لباس محلی لری پوشیده بودند خلاصه اینکه شب همه اومدیم خونه مامان بزرگ .

چهارشنبه ظهر عمو داریوش و زن عمو ناهید و نگار هم اومدند اصفهان ولی آرش چون مدرسه داشت نتونست بیاد. بعداز ظهر تو و امیر محمد و عمو محسن و عمه شهین و عمو داریوش و زن عمو ناهید و نگار رفتین ده. من و زن عمو شراره هم رفتیم خرید برای عروسی که من یه پابند و گوشواره و دستبند خریدم که با لباسم ست شده بود. عمه زیلا هم اومد اونجا و برای شام الویه درست کردیم و خوردیم.

پنج شنبه 1393/5/9 مصادف با عروسی عمو بابی

صبح پنج شنبه عمه آدا و همسرش محمد اومدند اصفهان. زن عمو ناهید هم رفت آرایشگاه برای ظهر برای ما وقت گرفت توی این فاصله من و نگار و عمه آدا موهای عمه شهین رو رنگ کردیم . من ساعت سه رفتم آرایشگاه . راستی باید بگم که آرایشگاه های اصفهان خیلی گرونند. قیمتهای نجومی می دن قربون آرایشگاه های تهران. از اونجا که من آخرین نفر بودم پس کارم هم طول کشید و وقتی اومدم خونه دیدم بابا تو رو حاضر کرده . قربون اون تیپت برم من مامان. خلاصه ما هم رفتیم عروسی. عروس و داماد هم اومده بودند و مراسم عقد جاری شد آخرای عقد مامانی و مبینا هم اومدند. کلی رقصیدیم و شادباش گرفتیم. توی این وسط تو که می خواستی پول جمع کنی پاشنه کفش یه نفر رفته بود رو انگشتت و های های گریه می کردی.

ولی کلا خوش گذشت ، از اونجام مامانی و بابایی برگشتند تهران و شب نمودند بابا اینا هم که خسته بودند یه راست اومدیم خونه ولی مامان بزرگ که دلش می خواست تو مراسم قربونی گوسفند و عروس کشون باشه با عمو کوروش و زن عمو شراره رفت تو هم اینقدر خسته بودی که بدون توجه به کسی رفتی خوابیدی.

و در آخر اینکه جمعه بعد ازظهر یعنی ساعت 5 من و تو و بابا شهرام به همراه عمو محسن و عمه شهین اومدیم تهران. در طول مسیر برگشت تو با عمو محسن و عمه شهین در مورد ازدواجت صحبت می کردی می گفتی اگه عمو بابی دختر داشته باشه من دختر عمو بابی رو می گیرم و کارای خونه رو باهاش تقسیم می کنم مثلاً اگه اون 4 تا کار می کنه منم 4 تا کار می کنم. عمه شهین بهت می گفت اگه عمو محسن و عمو بهروز و عمه آدا هم دختر داشته باشن چی که تو گفتی اونوقت 4 تاشونو بیارین من انتخاب کنم. در آخر هم گفتی حالا که من نباید به عمو بابی بگم شما باهاش صحبت کنید.

یعنی این حیای تو منو کشتهتعجبتعجبخندهخنده

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)