محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

خرید لباس برای عروسی عمو بابی

1393/5/4 9:33
نویسنده : مامان
134 بازدید
اشتراک گذاری

خوش تیپ مامان

سلام

چند روزیه که برای عروسی عمو بابی دنبال لباس برات هستم. شنبه ای رفتیم ولی چون شهادت بود مغازه ها بسته بودند و فقط چندتایی باز بودند که البته کت هم که ما می خواستیم داشتند ولی راستش چون می خواستیم چند تای دیگه هم ببینیم نخریدیم بالاخره روز پنج شنبه بابا شهرام که خونه بود اومد مهد کودک دنبال تو و من هم از باک یه راست اومدم خونه و ناهار رو که خوردیم خوابیدیم و ساعت 6 سه تایی رفتیم خیابان بهار ولی اونجا به غیر از همون مغازه ای که شنبه رفته بودیم کسی کت نداشت لباساشون هم خیلی زشت بود برای همین سریع اومدیم خیابان سنایی. و از مغازه مرسی ماما همه لباساتو خریدیم . کت، پیراهن، شلوار، پاپیون . هزار ماشااله مامان خیلی تیپت خوبه. اونجا کفش هم بهت دادند ولی من جنسشو دوست نداشتم و کفش رو از مغازه مرسی پاپا خریدیم. عالیه همونجا برات یه شلوار کرم با کمربند قهوه ای هم خریدم دیگه از لباس فول شدی حسابی چون شنبه هم دو تا پیراهن برات خریدم حالا برای عروسی عمو بابی تو مشکل نداری.

از اونجا برای شام به پیشنهاد باباجون رفتیم مرغ سوخاری برژین تو مرزداران. خیلی هم شلوغ بود ولی خوب تا سفارش ما آماده بشه جا هم پیدا شد و غذاش خوب بود مخصوصاً سوپش من که خیلی دوست داشتم. بعد از شام ساعت 11.30 رفتیم خونه مامانی ، چون تو خیلی دلت می خواست لباساتو به مامانی و مبینا نشون بدی .  ( راستی مبینا موهاشو پسرونه کوتاه کرده )رفتیم اونجا و من تو رو بردم اتاق آماده کردم و طبق معمول با استقبال همه رو به رو شدی و کلی تعریف و تمجید.

بعد که می خواستیم بیاییم خونه گریه و زاری که بزارید من شب اینجا بمونم ، که البته بعد از کلی سر و کله زدن با تو من راضی شدم و من و شهرام دو تایی اومدیم خونه.

جمعه صبح من و شهرام صبحانه رو که خوردیم شهرام برای خرید رفت بیرون و وقتی برگشت دیدم نیومده دنبال پسرچه من !!!!! من هم مجبورش کردم که زود بیاد دنبالت آخه می دونی مامان نمی تونم ازتون دور باشم.

بابا که اومد دنبال شما ، من به اتو کشی مشغول شدم و تا شما برسید جمع و جور کردم و برای تو سیب زمینی سرخ کرده درست کردم آخه چند وقتیه که خوابت بد شده و لاغر شدی و من ازت قول گرفتم توی این چند روز باقیمانده به عروسی فقط بخوری و بخوابی . برای همین بعد از سیب زمینی ها سه تایی خوابیدیم. بعد از ظهر من تصمیم گرفتم برای شام لازانی بپزم . یعنی همون غذای مورد علاقه تو. برای همین بابا بعد از اینکه مشتری هایی که برای خونه می بایست میومدند رفتند ، رفت تا پنیر بخره . یه دفعه من رو به خدا کردم و گفتم خدا سلام......... خدایا یادت باشه جواب سلام واجبه ها......

چه کار بچه گانه ای کردم ، من یه کار رو به خدا یادآوری کردم .همین که برگشتم آشپزخونه تا به کارام برسم دیدم خدا جوابمو داد. بابا با یه ظرف قرمه سبزی نذری اومد خونه . تعجبتعجبتعجبمو به تنم سیخ شد. گفت دم مغازه حسن یه آقایی صداش کرده و بهش نذری داده. این از طرف خداست من مطمئنم. مطمئن.

حواست باشه که خدا حواسش بهمون هست

و این یعنی خوشبختی

و این یعنی خدا صدامونو می شنوه

 

عکسای لباسات رو می زارم در ادامه مطلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)