محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

ناخن مامان

1393/4/16 18:16
نویسنده : مامان
130 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز صبح زهرا مامان علي و الينا دوستاي تو در كلاس تكواندو اس ام اس زد كه بريم پارك ميعاد من با خاله عاطي اومدم دنبال تو و از اونجا دو تايي رفتيم تره بار چون من ماشين نداشتم يه كم هويج و يه كاهو خريديم و اومديم سرراه يه سنگك هم خريديم تا رسيديم من تو رو حمام كردم و چند تا لقمه از اون سنگك تازه با پنير و شير خوردري و خوابيدي من هم سريع غذا رو آماده كردم و ساعت ٧ راهي پارك شديم بابا هم رفته بود بنگاه نشست داشت و من دل تو دلم نبود وقتي رسيديم پارك تو مشغول بازي شدي كه يه دفعه موقع بالا رفتن از سرسره سرت به ميله خورد و گروم صدا كرد ضعف كرده بودي ولي بعد از چند دقيقه گريه كردن دوباره مشغول بازي شدي بابا كه كارش تموم شد به ما زنگ زد و اومديم خونه من همينطوري كه رو مبل نشسته بودم و با بابا صحبت مي كردم تو رفتي تلفنو بياري تا بدي بابا كه پريدي رو پاي من و من دادم رفت هوا وقتي به خودم اومدم ديدم ناخن شصت پام كه سياه شده بود و علت اين سياه شدن هم خودت بودي عمود شده به انگشتم و خون كه مياد با ديدن خون تو هم ترسيدي البته من اينقدر حالم بد بود كه كاري به كار تو نداشتم خلاصه با زنگي كه بابا به ماماني زد باعث شد تا مبينا و ماماني و دايي داود بيان خونه ما و من و بابا و ماماني رفتيم دكتر و با دو تا آمپول بي حسي ناخن منو كشيدندگریهگریهگریه و سه روز هم استعلاجي براي من نوشته شد كه اين موضوع تو رو خوشحال كرد كه نري مهد كودك شیطان حالا من موندم با اين انگشت داغون پانسمان شده اما بهت گفتم علت سياه شدنش هم خودت بودي بله دو سال پيش جشن رمضان رفته بوديم برج ميلاد خيلي شلوغ بود و بابا ماشينو خيلي دور پارك كرده بود و چون هوا هم بادي بود و تو خسته شده بودي خواستي تا من بغلت كنم منم كه كفش پاشنه بلند پام بود و تو سرا زيري راه مي رفتيم فشار به ناخن پام وارد شد و از اون موقع اين ناخن براي من ناخن نشد تا اينكه شما بالاخره كنديش

پسندها (1)

نظرات (0)