محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1389/4/21 9:47
نویسنده : مامان
113 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام

از بعد از مریضیت تصمیم گرفتم دیگه تا جون درست حسابی نگرفتی نبرمت مهد کودک دیگه پیش مامانی بودی.

ما به مامانی خیلی مدیونیم . خیلی برای تو وقت گذاشت و حوصله کرد. دی ماه 1388 ما تو رو بردیم اصفهان و اونجا موندی توی این فاصله که تو نبودی ما خونه رو کاغذ دیواری کردیم. نقاشی کردیم تا وقتی تو میایی دیگه خونه تمیز باشه ولی من هرشب بالشت رو می گرفتم تو بغلم و بو می کردم دلم برات یه ذره شده بود ولی برای اینکه جلوی بابا تودار باشم و سعی کنم که نزارم اونم جای خالی تو رو احساس کنه برو خودم نمیاوردم و زمانی که بابا نبود های و های گریه می کردم.گریه آخر دی من و بابا اومدیم دنبالت. باورم نمی شد بزرگ شده بودی . خیلی هم با مزه ......چه لحظه خوبی بود... بچه ها برات دست می زدند و تو می رقصیدی مامان.

خوب وقتی برگشتیم تهران پیش مامانی بودی .

برای این که مهد نری من حاضر بودم هر کاری برات بکنم هر کاری. با خاله مریم صحبت کردم تو رو بزارم اونجا . برای من خیلی سخت بود چون اون موقع ما فقط یه ماشین داشتیم و چون اونجا محدوده زوج و فرد بود و بابا که مرتب می رفت اینور و اونور ،من فقط یه روزایی ماشین داشتم و روزایی که ماشین نبود من عزا می گرفتم چون زمستون بود و لباسهای تو زیاد بود از طرفی ظرف غذای من و ساک تو هم بود که باید با خودمون می بردیم. وقتی بغلت می کردم تو راه می خوابیدی و من با بدبختی می رسیدم خونه ولی خوب همین دو ماه بود که اونجا بودی .... روزای سختی بود ولی بالاخره دوباره بردیمت مهد آمال نزدیک خونه مامانی ثبت نامت کردم و ظهرها مامانی میومد دنبالت ولی خوب اونجا هم دوام نداشت و برای تابستان تعطیل شد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)