محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1393/2/29 11:55
نویسنده : مامان
84 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شیرین زبونم

جمعه صبح من و شما و بابا شهرام رفتیم دنبال مامانی و مامان بزرگ که بریم سمت میدان سپاه که بریم  یک عطاری معروف که اونجا بود. وقتی رسیدیم اول مامان بزرگ مشکلاتش رو بیان کرد و بعد هم نوبت مامانی بود که یک گل مژه گنده زده بود و برایش مامانی زالو گذاشت رو صورتش تا عفونت را از بین ببره وااااااااااااااای که چه وحشتناک بود خلاصه توی این فاصله من و بابا هم باهاش صحبت کردیم و همگی از اونجا اومدیم ولی از شانس بد تو اتوبان حکیم ماشین بابا بی دلیل خاموش کرد ولی بعد از کلنجار رفتن و رد شدن ماشین امداد که اصلاً هم هیچی بلد نبود بالاخره بابا روشنش کرد و مامانی و رسوندیم خونه و رفتیم خونه مامان بزرگ عمه شهین ناهار خورش بامیه درست کرده بود بعد از ناهار هم اومدیم خونه و من و تو حسابی خوابیدیم. اما ماجرایی که شب اتفاق افتاد اونروز قرار بود برای سم پاشی ساختمان بیان ولی چون ما صبح نبودیم سم رو به آقای مهدی داده بودن که خودمون شب بریزیم تو راه آب. بابا که شب داشت توی حمام سم رو درست می گرد گرده های سم رفت تو بینی بابا و بابا حسابی به سرفه افتاد تو داد زدی یا جعفر!!!!!!!!!!!!!!!! تعجبتعجبتعجبآخه من موندم به اینکه این امام از کجا به ذهنت رسید می دونی معمولاً همه یا علی و یا حسین و یا حتی به قول خودت یا لبلفرض ( یا ابوالفضل) می گن ولی این یکی رو نشنیده بودم. ولی راستش یه انگیزه ای بهم داد من یه حاجتی دارم که فکر کردم منم مثل تو اینبار از امام جعفر بخوام و نذر امام جعفر کنم.

ضمنا امروز روز دوشنبه بابا رفت دبستان شهید مهدیزاده اسمت رو برای مقطع پیش دبستانی نوشت.

عاشقتم مامان

یه دونه اااااا ی گل پسرم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)