محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1392/7/13 13:08
نویسنده : مامان
80 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامان جان

پنج شنبه ای رفته بودی خونه مامانی و قرارمون بود که موهاتو کوتاه کنی. وقتی از سر کار اومدم دنبالت دیدم واااااای چه قدر کوتاه شده این موها آخه دیگه اینقدر که نه . خلاصه از بس اونجا شیطونی کردی و من هم خیلی خسته بودم اومدیم خونه که بخوابیم تو خوابیدی ولی من نتونستم دیگه بابا که اومد خونه کارامون انجام دادیم و رفتیم کامپیوتر بابا رو دادیم دست کردن و از اون طرف هم رفتیم خونه مامان بزرگ سر راه ۲ تا مرغ بریان هم خریدیم. شام اونجا بودیم و تو منتظر عمو محسن اما عمو محسن رفته بود خونه دوستش شب که برگشتیم خونه رفتیم زود بخوابیک که فردا صبحش باید می رفتیم پارک ولی ساعت حدود ۱ شب بود که عمو محسن زنگ زد به بابا و خواست تا براش زاپاس ببره آخه ماشینش پنچر شده بود بابا حدود ساعت ۳ شب اومد خونه و ما صبح زود وسایل صبحانه رو برداشتیم و رفتیم پارک و بعد از تمرینات شما ورزشکاران عزیر به صرف صبحانه مشغول شدیم. ساعت ۱۰.۳۰ اومدیم خونه و عمو محسن برای تحویل زاپاس اومد که تو هم همراهش رفتی استخر. من و بابا هم قرار گذاشتیم بریم چند تا خونه ببینیم. من که می خواستم پروژمو برای استادم میل کنم داشتم  از شدت عصبانبت می مردم می دونی چرا برای اینکه لب تاب من هم خراب بود و برنامه هاش هم هم بهم ریخته کار از پیش نبردم فقط تا تونستم حرص خوردم مثل همیشه

با بابا رفتیم یه خونه تو سعادت آباد و یه خونه تو دولت دیدیم بعد هم اومدیم خونه مامان بزرگ دنبالت تا شب هم کارای شنبه رو انجام دادیم ولی واقعاً من خسته ام خیـــــــــــــــــــــلی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)