محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1392/7/5 10:18
نویسنده : مامان
187 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه صبح شما یک ربع زودتر از ساعت من بیدار شدی یعنی ساعت ۵.۱۵ صبح و بلافاصله بابا رو صدا زدی من که خواب و بیدار بودم اومدم پیشت و تو پاشدی می ترسیدی امروز جمعه باشه و تو خواب بمونی و از پارک رفتن جا بمونی .

خلاصه من بهت پیشنهاد دادم تا با من بیایی بانک و تو هم سریع استقبال کردی حاضر شدیم و دو تایی اومدیم بانک.

ساعت ۶.۵۰ رسیدیم هر کی از در میومد تو از شباهت تو به من حرف می زد تو هم تبلت رو آورده بودی و خودتو مشغول کرده بودی  یه سری رفتیم اعتبارات پیش همکارای قدیم من و برای ساعت خاله یاسی پول بستنی داد به آقای نیزن و تو با آقای نیزن برای خرید رفتی حسابی پا به پاش میومدی .

 

خلاصه ما از بانک اومدیم خونه مامانی و ناهار باقالی پلو خوردیم ولی چون تو اونجا علیرغم همه خستگی هات  نخوابیدی برای همین من اومدم خونه و اونجا بود که تو مجبور شدی بخوابی.

 

بعد از ظهر بابا که اومد خونه کارامونو انجام دادیم و رفتیم خونه مامان بزرگ آخه امروز حالش بد شده بود و فشارش رفته بود بالا از طرفی ما هم شب می خواستیم بریم بیرون سینما فیلم پل چوبی این اولین باری بود که من بابا می رفتیم سینما وقتی رفتیم خونه مامان بزرگ شما اونجا موندی و من و بابا رفتیم خوش گذشت سانس ۹.۳۰ رفته بودیم و تا اومدیم دنبال تو شد ۱۱.۳۰ تا رسیدیم خونه خوابیدیم چون فردا صبح باید می رفتیم پارم برای تمرینات تکواندو تو.

 

صبح جمعه من تخم مرغ آب پز درست کردم و کره و عسل و مربا هم برداشتم و سه تایی رفتیم نون بربری خریدیم و رفتیم پارک میعاد استاد بهنام و چند تا از بچه ها با پدر مادراشون اومده بودن اونجا و منتظر دشیم تا الباقی هم برسند.

 

خلاصه وقتی همه جمع شدید تو میدون پارک تمرین کردین. بعد برای صرف صبحانه همه زیراندازهارو پشت سرهم انداختیم خیلی خوب بود همه ساده و دوست داشتنی بعد از صبحانه به اتفاق استاد بهنام رفتین برای فوتبال و کل این بازی ها تا ساعت ۱۰.۱۵ تمام شد و اومدیم خونه.

 

من که دیگه از پا داشتم در میومدم ولی شروع به تمیزکاری خونه کردم که مامانی هم که دیشب رفته بود عروسی صادق اومد و برامون انگور الویر آورد بعد من و بابا خوابیدیم که متوجه شدم تو هم جلوی تلویزیون خوابت برذه . مامانی زنگ زد که حتماً مهمونی آزیتا رو که برای فارغ تحصیلی پرستو گرفته بود بریم خلاصه من حاضر شدم و تو رو هم از خواب بیدار کردم و حسابی تیپ زدی و رفتیم. تا ساعت ۷ شب اونجا بودیم بعد همراه مامانی اومدیم خونشون و منتظر شدیم تا شهرام بیاد دنبالمون وقتی برگشتیم من نشستم پای اتوکشی و کارم و شهرام هم پی آشپزی.

 

راستی من امروز باید می رفتم دانشگاه که نرفتم.

 

در مدیریت امور بین الملل بانک پاسارگاد

تمرینات تکواندو در پارک میعاد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)