محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

شهربازی

1392/2/13 10:10
نویسنده : مامان
65 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح رفتم کلاس یوگا قرار بود بابا شهرام بره نخود فرنگی و سبزی پلویی بخره تا من بیام من که کلید با خودن نبرده بودم زنگ زدم ببینم کجائید که شما به اتفاق بابای مهربون رفته بودین پارک منم اومدم اونجا دیدم بابا داره نخودا رو پاک می کنه.

 

تو این اوضاع احوال مجید زنگ زد به بابا و قرار گذاشتیم بریم پارک ارم. ما هم سریع رفتیم خونه وسایلمون جمع کردیم و آماده شدیم عمو مجید چون دیر بود و زمان نداشتیم که آتیش به پا کنیم و جوجه سیخ کنیم ساندویچ هایدا خرید و رفتیم همه چی خوب بود و خوش می گذشت ساعت ۷ پروین از ما جدا شد چون می خواست بره تولد ما هم همه رفتیم شهربازی من و بابا رفتیم یه دستگاه سوار شدیم خیلی خوب بود من همش اون بالا می خندیدم تو که روحت رفته بود برا شهربازی رفتیم سوار موتور بچه ها شدی خلاصه تصمیم گرفتیم همه بریم تونل وحشت من و خاله صدف عقب نشستیم و تو و بابا شهرام جلو همین که وارد تونل شدیم من و خاله صدف روسری مون بستیم به چشمامون و من از ته دل جیغ می زدم علیرغم اینکه بچه بودم همه اینا رو رفته بودم ولی اعصاب اون صداها و تاریکیو نداشتم واقعاً می ترسیدم یکی به من یه چیزی بزنه. داشتم می مردم از ترس آخر تونل که شد و من خیالم راحت شد که رسیدیم خاله صدف به من گفت این صدای آخری خیلی بد بود جیغش رفت تو گوشم من همونجا ماتم برد که خاله صدف نگاه منو دنبال کرد و دید بالا سرش یه نفر وایستاده داشت سکته می کرد می دونستم همش الکیه، می دیدم آدمه که دستش ماسک گرفته ولی واقعاً ترسیدم از اونجا رفتیم ماشین سواری همه قرار گذاشتن بابا رو هوف قرار بدن و هی به ماشینش بزنن و از من خواستن چیزی نگم برا همین من و تو توی یه ماشین نشستیم که کسی با ما کاری نداشته باشه.

از اونجا شام رفتیم ستارخان کباب خوردیم واقعاً داشتم می ترکیدم شب خیلی خوبی بود الحمدلله خوش گذشت . از خستگی داشتم می مردم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)