محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

روز مادر

1392/2/11 10:9
نویسنده : مامان
69 بازدید
اشتراک گذاری

تو رو خدا فقط یک بار دیگر بند کفش هایم را ببند و نصیحتم کن

 

ببین باز کفش هایم را تا به تا پا کردم

ببین تو رو خدا....

امروز روز مادر دوست دارم مامان

امروز تو بانک آقایون واحد برای  ما خانوما دسته گل دادن و شیرینی خریدن و دور همی داشتیم .

دیشب برای من یه گل رز قرمز پشتت قایم کردی و دادی بهم و روزمو تبریک گفتی الهی قربون اون صداقتت برم تا اومدم ماچت کنم گفتی استاد بوکس داده برات مامان  خوب یعنی ماچ نمی دی به مامان؟؟؟؟

ولی چه روزی رو ما سپری کردیم امروز . بعد از ظهر با تمام خستگی و بی حوصلگی اومدم دنبالت مهد کودک رفتار مربیات عجیب بود فقط هی می شنیدم که مامان محمد طاها رو می گن وقتی دیدمت دیدم چشمت شده یه بادمجون ورم کرده و کبود.

رفتم سراغ خانم مدیرتون گفتی عرفان با پاش زده تو چشمت اونا هم زنگ زدن به مامان عرفان من که نمی خوام که عرفان یا هر کس دیگه رو پیدا کنم و دعواش کنم این کارا که برای تو چشم نمی شد هدف من این بود که بگم بابا تو این خراب شده یه مربی نباید بالا سر این بچه ها باشه حالا این اتفاق افتاد باشه نباید یه کمپرسی چیزی و یا بیان به من بگن من تو رو یه چک آپی چیزی ببرم؟؟؟؟

کلی دعوا شد و قرار شد خانم شعاری دوربینشو چک کنه بابا شهرام هم سریع بهشون زنگ زد و خط و نشون براشون کشید.

ما تا اومدیم خونه چشماتو کمپرس کردم و حمامت کردم و رفتیم دکتر خدا رو شکر چیزی نبود فقط برای جلوگیری از عفونت می بایستی قطره برات می ریختم. بعد از دکتر رفتیم تا بابا برا مامان کادو بخره هم برای من و هم مامانی یه نیم ست خیلی خوشگل خریدیم و برای مامانی هم یه قلب کوچولو . امشب تولد استاد بهنام هم بود ولی بابا به خاطر ما کلاس نرفت فقط من چون بچه ها تدارک دیده بودند پیشنهاد کردم یه سری بریم بابا بره پیششون من و شما تو ماشین نشستیم و دیدیم بابا با دو تا بشقاب کیک اومد تو ماشین بعد هم شام رفتیم خونه مامانی و شما هم شب اونجا موندی .

خیلی دوستت دارم اصلاً نمی تونم ببینم برات اتفاقی افتاده باشه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)