محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

مهمونی

1392/1/16 9:55
نویسنده : مامان
83 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز سر کار بودم که شهرام زنگ زد و گفت قرار محسن و سویل برای عید دیدنی بیان خونمون. می خواستم ببینم تو آمادگیشو داری بگم برا شام بیان گفتم باشه من کاری ندارم ظهر که برگشتم خونه طاها و شهرام پارک بودند رفتم اونجا دنبالشون رفتیم خرید به مامان و شهین هم گفتیم بیان هوا آفتابی بود و گرم همین که رسیدم خونه احساس کردم اصلاً حالم خوب نیست فشارم خیلی رفته بود بالاااااا. یه لیمو و آب خوردم یه  کم استراحت کردم بهتر شدم به محض پاشدنم شروع کردم به آماده کردن غذا فسنجون- کباب عربی و سالاد. شب شهرام رفت دنبال مامان و شهین -سویل و محسن هم اومدند خداییش خورش فسنجونم خیلی خوب شده بود  به خودم افتخار می کنم آفرین داره . بعد از رفتنشون یعنی ساعت ۱۲ شب تند تند خونه رو جمع کردم تا برای صبح زیاد کاری نداشته باشم صبح بعد از صبحانه می خواستیم بریم برای طاها کفش بخریم رفتیم آریاشهر هیچ خبری نبود اونی هم که ما دیدیم و پسندیدیم سایز پای طاها نبود. راستی امروز تو آریاشهر عممو دیدم ..... تو این اوضاع و احوال مامان زنگ زد رفته بودند گوشی بخرند کن الکی گفتم که بیان خونه ما و ما خونه هستیم مامان که قبول کرد با سرعت زیاد خودمونو رسوندیم خونه و ناهار که چه عرض کنم عصرانه ای خوردیم به به ... مامان اینا که رفتند باز من به جمع و جور کردن خونه پرداختم ولی دیگه شب واقعاً حالم بد بود و خوابم میومد. چند تا مهمونی واجب هم دارم که باید راه بندازم ولی کی نمی دونم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)