محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1392/1/14 9:55
نویسنده : مامان
45 بازدید
اشتراک گذاری

امروز رفته بودی خونه مامانی چون مهدکودک تعطیل بود به علاوه اینکه می خوام اگه بتونم این ماه مهد نری... بابا سر کار نرفت ولی بیرون کار داشت که رفته بود کاراشو انجام بده زودتر از من اومده بود دنبالت . منم از فرصت استفاده کردم در غیاب جنابعالی رفتم خونه مامانی تا موهامو کوتاه کنه ... مامانی و بابایی هم تا چشمشون به من افتاد از شاهکارات برام گفتند که غذا نمی خوری شیطونی فراوووووووون می کنی و ...... اومدم خونه هوا اینقدر بهاری بود که دلم خواست بریم پیاده روی تا برای تو هم یه کفش بخرم ولی همچین خودتو به خواب زدی که دلم نیومد همین که شهرام خواست بره برای آرایشگاه از کرده خودت پشیمون شدی و خواستی بریم بیرون ولی دیگه من تن به این کار ندادم کلاً مامان جون میدونی دوست داری مردم آزاری کنی. بابا که خرید کرده بود و غذا درست کرده بود من یه سالاد حسابی درست کردم و شام خوردیم و تلاش کردم با هزار بهانه و کلک راضیت کنم که شام بخوری چند وقته برای اینکه تشویق بشی تنها بخوابی و علی ایحال که تو اتاقت نمی خوابی تو پذیرایی نمی دونم چرا اتاق به اون قشنگی و ول کردی ولی خوب فرشته ها برات جایزه میذارن اما امشب که از خواب پریدی و دلت می خواست پیش ما بخوابی و از طرفی هم دلت پیش جایزه فرشته ها تا صبح کابوس می دیدی.... نگران این بودی که حالا که پیش ما خوابیدی نکنه فرشته های مهربون باهات قهر کنن و برن تا صبح نذاشتی من بخوابم..... فردا که پنج شنبه است بابا که کاری نداره و با تو خونست بیچاره من..... نمی دونم چرا چند وقته حسابی شیطوووووون شدی و منو و مخصوصاً منو خیلی اذیت می کنی و سر به سرم میذاری آخه مامان من مگه چی کارت کردم همش هم باید پی یافتن راهی تازه برای خوردن غذا و میوه و شیر اینجر برنامه هات بکنم..... حالا که بزرگ بشی اینو بخونی می فهمی که همه دعواهامون برا چی بوده  مهر مادری و این حرفا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)