محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

تعيين تاريخ زايمان

  خدارو شكر داريم به لحظه موعود نزديك ميشيم خيلي نزديك اما از اتفاقات اين چند وقت برات بگم، دوشنبه قبل من و بابا رفتيم دكتر و  دكتر بعد از معاينات الحمدالله از وضعيت هر دو راضي بود با توجه به سفري كه در پيش داشت همه جوانب و احتياطات رو هم در نظر گرفت و نامه بيمارستان هم داد كه اگر خدايي نكرده اتفاقي افتاد ما به بيمارستان مراجعه كنيم . يك سري آزمايش هم بمن داد تا انجام بدم و وقتي برگشت براش سريع ببرم تا قبل از بيمارستان بدونه اوضاع چطوره. خلاصه همونن شب نصف شب با توجه به صحبت هايي كه در مورد گروه خوني شده بود من مضطرب دنبال مدركي دال بر منفي بودن خون محمدطاها بودم كه متاسفانه نتيجه اي نداشت برا همين روز سه شنبه دا...
27 مرداد 1394

شكل خدا

امروز خونه ماماني: محمدطاها به نظرت خدا چه شكليه؟ يك شكلي هست ديگه ولي به نظر من خدا شكل يك دايره است!!!!! اولش تعجب كردم اما راست ميگي مامان خدا دايره است از يك نقطه شروع ميشه و وقتي دورش ميزنيم نقطه  پايانمونم همونجاست  مررررسي پسرم خدا رو شناختم
14 مرداد 1394

دسته گل امساااال

سلام آقا پسرااااااي خوبم امروز با يك دسته گل محمدطاها اومدم حالا نه كه همش تقصير شما باشه ها ولي خوب ديگه ديروز براي من يك ليوان آب آوردي و ليوانش رو رو زمين گذاشتي كه باعث شد به پاي من گير كنه و بيفتم زمين و دستم آسيب ببينه، اينقدر گريه كردم كه زنگ زدي به بابا و بنده خدا باباشهرام با عجله خودشو رسوند قرار بود شبش خاله پروين بياد خونه ما براي همين بعد از اينكه دست منو بست رفتيم هايپر و جوجه كباب خريديم و سر راه رفتيم دكتر كه متاسفانه گفت گچ لازمه ولي با اصرار من آتل بست اما چرا گفتم دسته گل؟؟؟؟ اخه پارسال هم ناخن پام ،،،،،،،،،،، شب خاله پروين اينا اومدن و شام دور هم بوديم خيلي پسر خوبي بودي عزيزم٠ صبح جمعه همگي رفتيم مولوي...
26 تير 1394

بدون عنوان

شنبه صبح من خیلی کار داشتم اما به تو هم قول دادم تا عمو بابک اینا تهران هستند و نرفتند اصفهام بازم ببرمت اونجا ببینیشون. آخه روز قبلش اومده بودند تهران چون عروسی دعوت داشتند. من کارهای خانه را انجام دادم و رفتیم تا از اونجا هم بریم کلاس تکواندو. نیکتا و میترا دوستان مامانی اومده بودند خونه مامانی و مامانی به من گفت بعد از کلاس بریم اونجا منم حلیم خریدم و رفتیم تا ساعت 12.30 شب اونجا بودیم. قرار بود یکشنبه بریم برای داداش کوچولو لباس بخریم . برا همین من و تو و خاله مبینا و مامانی رفتیم خونه مامان بزرگ تا هم مامانی اونجا کار داشت کارش را انجام دهد و بعد بریم خرید. مبینا همونجا موند و با ما نیامد و ما رفتیم سه راه جمهوری برای داداشی لباس ...
1 تير 1394