بدون عنوان
جمعه 22 شهریور می خواستیم بریم نمایشگاه مادر و کودک و شیرینی و شکلات برای همین به مامانی زنگ زدم و قرار شد اونا هم بیان نمایشگاه ما زودتر رسیدیم و چند تا سالن و بازدید کردیم چه شکلاتایی واااااااااااااااااای به به مامانی که رسید نمایشگاه رفتیم سالن میلاد ولی تو اینقدر بداخلاقی کردی که مامانی گفت بریم اول ناهار بخوریم بعد ولی من برای اینکه با تو تنها باشم و باهات صحبت کنم موندم تو سالن که یک دفعه آقای بابایی که قبلاً من باهاش کار می کردمو دیدیم الان شدن معاونت بازرگانی مولتی قهوه با هم سلام علیک کردیم و کلی قهوه هم بهمون داد خلاصه برای صرف ناهار به مامانی ملحق شدیم تا ساعت 4.30 اونجا بودیم و از اونجا از مامانی جدا شدیم و ما اومدیم خونه خودمون این دو روز حسابی گردش کردیم و بازی و خوش گذرانی. تو ادامه مطلب برات عکس گذاشتم ببینشون حتماً
اگر خوشبختی یک برگ است، درخت را
اگر امید یک قطره است، دریا را
و اگر دوست یک سرمایه است، خدا را
برایت آرزو می کنم...