محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1392/2/28 10:14
نویسنده : مامان
73 بازدید
اشتراک گذاری

قرار بود دیروز بابا شهرام برگرده به عبارتی ساعت ۱۲ پرواز داشت صبح منم کلاس یوگامو دوباره نرفتم و بعد از صبحانه با هم رفتیم تره بار خرید کنیم.

 

خریدمون نیمه تمام ماند چون بادمجونای خوب و شیری که شما می خواستین رو نداشت رفتیم پیش مامانی تا شلوارهایی که روشون ابتکار به خرج داده بودی و چسب ریخته بود و من با نفت نتونستم تمیزش کنم بردیم تا بابایی تینر رو امتحان کنه. اونم جواب نداد

خلاصه با مامانی و بابایی رفتیم یه تره بار دیگه و اونجا خریدامونو انجام دادیم.

بعد ناهار رفتیم خونه مامانی چون قرار بود خاله مبینا رو برای دوره ریاضی ببرم پیش عمه شهین.

ساعت ۳ بود که بابا از فرودگاه زنگ زد برا همین منم سریع با مبینا رفتم خونه عمه شهین و اونجا منتظرش بودم .

ساعت ۵ هم رسیدن . خلاصه یه نیم ساعتی اونجا بودیم و اومدیم خونه مامانی دنبال شما. کلی ذوق کردی باباتو دیدی ولی ناقلا چون چمدون بابا رو ندیدی گفتی بابا پس چمدونت کو؟؟؟ دنبال ماشین هایی که قولشو بهت داده بود بودی.

اومدیم خونه بابا با تمام مریضی و خستگیش کمک من کرد تا انتخاب رشتم انجام شه که شد بعد منم شام رو آماده کردم همه خسته بودیم . راستش من که ناراحت هم هستم این چند روز انگار یه پتک زدن تو سرم.امیدا دارم به خدایی که هست که این هفته برخلاف هفته پیش جلو بره و کارامون درست شه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)