محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1393/1/29 14:26
نویسنده : مامان
64 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام مامانی خوبی چند تا خبر از دانشگاهم برات باید تعریف کنم.

چهارشنبه شب بود که به من گفتند شاید خانم شوشتری استاد آمار و تحقیق در عملیات از ما امتحان بگیره واااااااااااای خداا استرس افتاد به جونم یک کلمه هم بلد نبودم ولی کاریش نمی شد کرد . دیروز صبح من و تو و بابا رفتیم و تو پیش مامانی موندی تا من و بابا بریم دانشگاه بابا هم من و رسوند و البته لطف کرد سر راه یه سنگک تازه برای من خرید با پنیر خامه ای تا صبحانه نخورده نرم کلاس چه مهربونه بابا شهرام الهی قربونش برمقلب که همه کارام بدون اون لنگ می زنه.خجالت خلاصه رفتیم دانشگاه و بابا برگشت تهران جلسه بد نبود و خوب برگزار شد و امتحانی هم در کار نبود یک سری تغییرات تو چارت درسی دادند و من هم با دوستم اومدم خونه مامانی.

حالا باید بگم مبارکه چون مامانی موهاتو کوتاه کرد. آقایی که شما باشید بابا شهرام اومد دنبالمون و اومدیم خونه یه خورده استراحت کردیم و رفتیم پارک میعاد و پاساژ گردی خوش گذشت خیلی و برای شام رفتیم جیگر خوردیم. جیگرم، جیگرم جیگرم........

من خسته بودم و تا رسیدیم خونه خوابیدم اما امروز صبح با یه انرژی زیادی از خواب ساعت 7 صبح بیدار شدم و صبحانه رو آکاده کردم و خونه رو مرتب بعد ساعت 9 شما رو بیدار کردم اما همین که اومدی آشپزخونه خواستی تا صبحانه رو در تراس بخوریم منم دل به دلت دادم و رفتیم تو تراس ولی خودت و بابات یخ زدین. بعد از صبحانه خوابم گرفت یعنی انرژی هایم رفت دراز کشیده بودم که بابا شهرام هم اومد خوابید توی این اوضاع تلفن بابا زنگ زد و عمو محسن بود که می خواست بره استخر و قرار شد تو هم با بابا بری از خوشحالی اومدی پیشم و خوابیدی تا سرحال بری . 1 ساعت بعد عمو مجيد زنگ زد و خواست تا بعدازظهر بریم خونشون. حالا هم که من دارم اینارو می نویسم شما خونه نیستید و من مقدمه مقالم رو نوشتم و دارم شیطونی می کنم و وبلاگ می نویسم بابا هم نهار رو آماده کرده برم که خیلی کار دارم......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)