محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

1392/3/10 10:18
نویسنده : مامان
72 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامان جونم خوبی شیرین زبون شیطون

 

این روزا خیلی شیطون بانمک شدی وروجک من ۱۴ و ۱۵ خرداد تعطیلیه . یکشنبه بابا باید می  رفت سفارت آفریقا تا الباقی مدارک را ارائه کنه بعد از مراجعه به سفارت برای من فرم ها رو آورد بانک تا من براش پر کنم از در که اومد تو دیدم چشم چپش قرمز بعد از پر کردن فرم ها دوباره رفت سفارت و بهش گفته بودن انشاله تا پنج شنبه ویزا ها رو می دن. چشم بابا بد تر و بد تر شد روز ۱۴ مامانی و بابایی و خاله مبینا می خواستن برن دماوند من تو رو باهاشون فرستادم تا تو خونه حوصلت سر نره بعد از اینکه تو رفتی من بابا رو بردم دکتر چند قطره براش داد و گفت که خیلی واگیرداره و باید مراقب باشه کسی از حوله و بالشتش استفاده نکنه شما بعد از ظهر اومدی خونه من هم براتون غذا چلو مرغ درست کردم ولی بابا حالش خوب نبود و نخورد صبح فرداش باز  هم تعطیل بود یعنی ۱۵ خرداد بعدازظهر همه خوابیده بودیم که بابا منو صدا زد و گفت از سفارت تماس گرفتن و گفتن که دعوت نامه شما با زمینه شغلی شما همخونی نداره سفیر خواسته به صورت مکتوب براش توضیح بدیم و اینکه اگه سفر کاری من برا چی دارم با بابا می رم خیلی فوری دست به کار شدیم و ایمیل رو آماده کردیم بابا به عمو داریوش هم گفته بود تا اونا هم بنویسن خلاصه مطلب رو آماده کردیم و ارسال کردیم بعد من زنگ زدم تا ازشون تائید بگیرم و با یه آقای افریقایی صحبت کردم نتیجه بر این شد که فرداش با هامون تماس بگیرن. امروز صبح من و بابا شما رو بردیم خونه مامانی و با هم دوتایی اومدیم بانک. من بلیط ها رو پرینت گرفتم و با نامه ای که میل زده بودیم دادم به بابا تا بره حضوراً سفارت من حالم خوب نیست راستش استرس زیاد دارم و دیشب نخوابیدم با بدبختی بلیط پیدا کردیم با مکافات من مرخصی گرفتم و با هزارتا شوق داشتم چمدون می بستم که اینجوری شد حالا چمدون هم وسط اتاق باز مونده و هیچی به هیچی راستی هنوز شما نمی دونین که من و بابا قرار بریم کاشکی می تونستم بهت بگم تا برامون دعا کنی کار و بارمون درست شه فکر می کنی داریم برای دبی آماده می شیم. هی می خوای لباسات و اسکیتت رو بذاری تو چمدون

من تو بانکم و دارم دعا می کنم تا بابا بهم زنگ بزنه و خبر خوب بده

ساعت ۱۰.۴۵ بابا برگشت بانک داشتیم باهم صحبت می کردیم که از سفارت زنگ زدند و بهش گفتند ۷۵۰۰۰۰۰ تومان به عنوان ودیعه بازگشت ما درخواست کردند.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)